کتاب فارسنامه ابنبلخی 2
بخش دوم
بر اساس متن مصحح لسترنج و نیکلسن
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.
. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .
[44f ] کیخسرو بن سیاوش
و چون کیخسرو [2] بر تخت پادشاهی بنشست و تاج به سر نهاد، خطبهیی گفت نیکو، و لشکرها را، امید زیادت نیکویی داد و رعایا را به عدل و احسان نوید داد، پس گفت از افراسیاب ترک، کینه پدر خواهیم توخت باید کی همگان ساخته باشید، و نامهیی به اصفهان به گودرز نبشت و گودرز، اصفهبد خراسان بود و فرمود تا لشکر را عرض دهد و پسری را با چند برادر و سی هزار مرد به طوس سپارد تا به پیکار رود، و او همچنین کرد،
______________________________
[1]. بر تختی سیمین که زر اندود است، بنشینی.
[2]. چو تاج بزرگی به سر بر نهاداز او شاد شد تاج و او نیز شاد زمین چون بهشتی شد آراستهز داد و ز بخشش پر از خواسته چو جمّ و فریدون بیاراست گاهز داد و ز بخشش، نیاسود شاه جهان شد پر از خوبی و ایمنیز بد بسته شد دست اهریمنی
(22/ 9/ 4)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 134
زرافه [1] را کی عمّ کیخسرو بود با طوس به هم فرستاد و فرمود کی قصد افراسیاب کند و به وقت فرستادن طوس او را وصیّت کرد کی برادری از آن ما فرود نام، به فلان ناحیت [2] است، باید کی [چون] در آنجا بگذری، قصد او نکنی، چنان بود کی راه لشکر بدان شهر افتاد کی فرود بود و جنگ آغاز شد و فرود بن سیاوش کی در آنجا بود، کشته شد، و این فرود در آن وقت کی سیاوش به سر حدّ ترکستان رفته بود به جنگ افراسیاب و پس صلح کرد، از زنی ترک آمده بود [3] از بزرگ زادگان آن اطراف، و چون خبر قتل او به کیخسرو رسید، غمناک شد و نامهیی نبشت به عمّش زرافه [4] کی مقدّم لشکر تو باشی و ترتیب ایشان نگاه داری و طوس را بند و غلّ بر نهی و نزدیک ما فرستی، او همچنین کرد [5] و طوس را
______________________________
[1]. مقصود برزفری یا فریبرز پسر کاووس و برادر سیاوش است. (ص 704 و ر ک طبری 9/ 605/ 1)، ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه.
[2]. در شاهنامه فرود در «کلات» زندگی میکند. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 705).
[3]. نام این زن در شاهنامه «جریره» است، اما طبری آن را برز آفرید ضبط کرده است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 309).
[4]. به نظر میرسد که باید همان «برزفره» یا «فریبرز» باشد. در شاهنامه آمده است که کیخسرو طوس را نکوهش میکند که: نگفتم مرو سوی راه چرمبرفتی و دادی دل من به غم نخستین به کین من آراستینژاد سیاووش را کاستی زپیشش براند و بفرمود بندبه بند از دلش بیخ شادی بکند فریبرز بنهاد بر سر کلاهکه هم پهلوان بود و هم پور شاه
(1280/ 91/ 4، چاپ مسکو)
[5]. دلیری از ایران بباید شدنهمه کاسه رود آتش اندر زدن همان گیو گفت این شکار من استبر افروختن کوه، کار من است
(227/ 22/ 4، چاپ مسکو)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 135
فرستاد و خویشتن با لشکر به هم، رود کاسرود عبر کردند [1] و روی به ترکستان نهادند و افراسیاب برادران را با لشکری بسیار بفرستاد و پیران در جمله ایشان بود و هر دو لشکر در هم آمیختند و در جنگ آویختند و چون جنگ سخت شد زرافه سستی کرد و با علم به هم، بر سر کوه شد [2] و ازین سبب لشکر دل شکسته [45f ] شدند و ترکان دست بردند و خلقی را بکشتند و هفتاد [3] پسر از آن گودرز در آن جنگ کشته شدند و زرافه با بقیّت هزیمتیان به نزدیک کیخسرو آمدند و [او] چند روز نان و آب نخورد ازین غم و گودرز ازین حال خبر یافت و چون نزدیک کیخسرو آمد، شکایت از زرافه کرد کی گناه، او را بود کی علم [4] بر سر کوه برد تا لشکر دل شکسته شدند و فرزندان من ازین جهت به هزیمت بیامدند تا کشته شدند، کیخسرو او را دلگرمی داد و گفت حقّ خدمت تو بر ما واجب است و اینک خزانه و لشکر، ما، به حکم تو کردیم تا از افراسیاب انتقام کشی، گودرز زمین بوس کرد و گفت فرزندان من کی کشته شدند همه فداء شاهاند و من بنده تو، به
______________________________
[1]. عبور کردند، گذشتند.
[2]. «... هومان تورانی خود را به قلب سپاه ایران رسانید و با فریبرز به پیکار پرداخت، فریبرز با او بر نیامد و به کوه گریخت و در سپاه ایران شکست افتاد امّا دلاوران دیگر ایران در نبرد پا فشاری کردند و گودرز، بیژن را به نزد فریبرز فرستاد تا درفش کاویانی را از وی باز گیرد، اما فریبرز از دادن درفش به بیژن خودداری کرد و بیژن درفش را به دو نیم کرده، برگرفت و به سوی سپاه ایران به راه افتاد ...» (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 716).
[3]. ز هفتاد خون گرامی پسربنالید با داور دادگر
(2031/ 203/ 5)
[4]. این قسمت کاملا مأخوذ از بلعمی است در آنجا میخوانیم: «چون برزفره (فریبرز) علم بگردانید و سپاه او هزیمت شد، این گودرزیان پیش در حرب بودند و هفتاد پسر وی کشته شدند. کیخسرو گودرز را تقرب کرد و دلش خوش کرد و او را گفت حق تو بر ما واجب آمد اینک سپاه و خواسته من پیش تست ... پس کیخسرو، سپاهی بیرون کرد و این سپاه، گودرز را داد و او را سپاه سالار کرد و درفش کاویان گودرز را داد ... پیران لشکر بکشید و با گودرز حرب کرد و سپاه پیران هزیمت شدند و پیران به حرب اندر کشته شد با هفت برادر ...». (ص 610- بلعمی).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 136
قوّت و پادشاهی تو، کینه از افراسیاب بتوزم و کیخسرو فرمانها فرستاد تا همه لشکرهاء ایران به دشت «شاه ستون» از اعمال بلخ جمع آیند به میعادی معلوم، و چون جمع شدند لشکر را عرض داد و ترتیبها کرد و گودرز را با سه تن از مقدّمان و اصفهبدان لشکر خواند و ایشان را گفت لشکرها را از چهار جانب خواهم فرستاد تا از راه خشک و راه آب، ترکستان را فرو گیرد و سر همه اصفهبدان، گودرز را گردانید و درفش کابیان را بدو سپرد و پیش از آن هرگز به هیچ اصفهبد نسپرده بودند و یک اصفهبد را با لشکری گران از صوب خزران و سه دیگر را با سی هزار مرد از راهی کی به آخر حدود جیحون بود و گودرز را با بقیّه فرزندان او با لشکرهاء بیاندازه، به راه خراسان بفرستاد و خویشتن با خاصگیان و لشکرها بر اثر گودرز میرفت و چون گودرز به لشکر افراسیاب رسید، جنگهای عظیم رفت، چنانک قصّه آن [46f ] معروف است و آغاز به پیران کرد کی سالار و مقدّم ترک بود و گودرز او را به مبارزت بکشت و برادر او را خمان نام [1]، بیژن بن گیو بن گودرز به مبارزت بکشت و مانند ایشان بسیار کشته شدند [2] و بروی [3] را کی کشنده سیاوش بود، بگرفتند و عدد کشتگان بیش از
______________________________
[1]. همان هومان برادر پیران است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، هومان: ص 1120) معنی این کلمه دارنده روح خوب و نیک اندیش است. در طبری نیز این نام به صورت «خمان» آمده است. (ر ک همانجا).
[2]. ر ک داستان دوازده رخ در شاهنامه فردوسی که به یازده رخ نیز مشهور است و در این نبرد 11 تن از دلاوران ایرانی یعنی فریبرز، گیو، گرازه، گودرز، فروهل، رهام، بیژن، هجیر، زنگه شاوران، گرگین، برته، در برابر 11 تن از دلاوران تورانی یعنی کلباد، گروی زره، سیامک، پیران، زنگله، بارمان، رویین، سپهرم، او خواست، اندریمان، کهرم، قرار گرفتند و همه آنها را کشتند.
[3]. همان «گروی زره» قاتل سیاوش است. نام گروی در طبری «بروا بن فشنجان» است و در بلعمی «برسخوان» است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 877).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 137
حدّ بود و کیخسرو فرا رسید و گودرز فرمود تا هر کس کشتگان را زیر علم خویش کشد و اسیران را زیر علم بدارند تا کیخسرو همگان را ببیند و همچنین کردند و چون کیخسرو در رسید، معرکه گاه دید با چندان کشتگان و اسیران و غنیمتهاء بیاندازه، شادمانه شد و به زیر علم گودرز، پیران را کشته یافت، شکرگزاری کرد و او را بنکوهید و زیر علم گیو، پروین [1] را دید، کشنده سیاوش. خدای را- عزّ ذکره- سجده شکر برد کی او را زنده یافت و فرمود تا اندامهای او بند بند میبریدند تا هلاک شد، پس در خیمه بارگاه بنشست و عمّش را بر دست راست بنشاند و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد و در آن عهد وزیر را «بزرگ فرمای» [2] گفتندی و هیچ منزلت از آن بزرگتر نبودی و هر کس را از آن مقدّمان و سراهنگان نیکوییها کرد و گفت. و بعد از آن خبر یافت کی لشکرها کی به سه راه رفته
______________________________
[1]. «بروی» یا «گروی» درست است و در هیچ منبعی «پروین» نیامده است. در مقدمه لسترنج بر متن اصلی نیز این کلمه تحریف گروی و بر وی دانسته شده است ر ک ص 31 متن. نگه کرد خسرو بدان ز شترویچو دیوی به سر بر فرو هشته موی گروی زره را گره تا گرهبفرمود تا برکشیدند زه چو بندش جدا شد سرش را زبندبریدند همچون سر گوسفند بفرمود او را فگندن به آببگفتا چنین بینم، افراسیاب
طبری در این باب مینویسد: «ثم امر (کیخسرو) ان تقطع اعضاء حیا ثمّ یذبح، ففعل ذلک به، بی.» (: گیو) و بلعمی مینویسد: «و آن برادر افراسیاب که سیاوش را کشته بود اسیر گشت ... بفرمود تا اندامهای او را از یکدیگر جدا کردند و گوش و بینی او را بریدند و هر چه با سیاوخش کرده بود، همچنان با او بکردند، پس گلویش را ببرید و او را بکشت ...» (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 880).
[2]. در تاریخ بلعمی آمده است که: کیخسرو روی سوی سپهسالار خویش گودرز کرد و گفت ... ترا از مرتبت سپاهسالاری به مرتبت وزیری (بزرگ فرمانداری) آوریم و ترا وزیر خویش کردیم ... (ص 614). کریستن سن مینویسد وزرگ فرمدارvuzurg framadhar وزیر اعظم است (ص 118، ایران در زمان ساسانیان). و صورت صحیح کلمه فرمذار است نه آنچه در متن آمده است و ترکیب به معنی فرماندار بزرگ است (همانجا ج 2 ص 134).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 138
بودند، تنگ در رسیدند و افراسیاب از جای خویش بیامد و پسری داشت «شیده» [1] نام، بر مقدّمه فرستاد، با لشکری بیکرانه و کیخسرو و لشکر او با ساز و عدّت تمام، روی بدیشان نهادند و چون هر دو لشکر به هم رسیدند، کیخسرو بترسید از بسیاری لشکر دشمن، و چهار روز میان ایشان جنگ قایم بود و به عاقبت ظفر، کیخسرو یافت و شیده به هزیمت شد و کیخسرو در دنبال شیده میتاخت تا او را دریافت و عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت و لشکر او را بیشترین، بکشتند یا اسیر بردند و مالها را تاراج کردند، و چون افراسیاب ازین حال خبر یافت، به قتل فرزند سوگوار شد و به تن خویش آمد و لشکرهاء [47f ] بیحدّ و اندازه را کشید و میان ایشان جنگی در پیوست کی هرگز مانند آن، کس نشان نداشت و به عاقبت، ظفر، کیخسرو را بود و افراسیاب هزیمت شد و بعد از آن به آذربیجان، گرفتار آمد و کیخسرو او را بکشت [2] و خون پدر باز خواست.
______________________________
[1]. در تاریخ بلعمی آمده است که: «افراسیاب را پسری بود او جادویی دانستی، او را بخواند و سپاه بسیار بدو داد و به سوی کیخسرو فرستاد، چون کیخسرو آگاه شد از جادوییهای او بترسید سپاه را گرد کرد و مردی بر ایشان سپهسالار کرد نام جرد بن جرد (گرد پسر گژدهم) جنگ در پیوست و شیده با سپاه ترک به هزیمت شدند و آن خواسته به کیخسرو ماند ...». (ص 58). اما در شاهنامه کیخسرو به طرزی استثنایی بر آن میشود تا با شیده به نبرد تن به تن بپردازد و چنین میکند و شیده: نشست از بر اسب جنگی پشنگز باد جوانی سرش پر ز جنگ درفشش یک ترک جنگی به چنگخرامان بیامد به سان پلنگ
(583/ 270/ 5) و در دشت خوارزم بیدخالت دیگران به نبرد پرداختند و شیده سخت درمانده و ناتوان گردید و کیخسرو او را از زین برگرفت و بر زمین کوفت و: یکی تیغ تیز از میان برکشیدسراسر دل نامور بر درید
(670/ 276/ 5) کیخسرو پس از کشتن شیده (خال خود) دستور داد برایش دخمهیی خسروانه ساختند (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 637)
[2]. به خشکی کشیدش ز دریای آببشد هوش و توش از رد افراسیاب به شمشیر هندی بزد گردنشبه خاک اندر افگند نازک تنش ز خون لعل شد ریش و موی سپیدبرادرش گشت از جهان نا امید تهی ماند از او گاه شاهنشهیسر آمد بر او، روزگار بهی
(2353/ 375/ 5)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 139
و بعد از افراسیاب برادرش کی شواسف [1]، باز جای او نشست و مدّتی، پادشاهی راند و لیکن از حدّ خویش پای بیرون ننهاد و چون او کناره شد پسرش «خزراسف [2] بن کی شواسف» به پادشاهی ترکستان بنشست و هر پادشاهی کی ترکستان را بود بعد از آن، از نژاد خزراسف بوده است، و پارسیان چنین گفتهاند، کی: کیخسرو پیغمبری بود و ظفر یافتن وی بر افراسیاب از قوّت پیغمبری بود و اگر نه افراسیاب را با چندان لشکر و عدّت و مکر و حیلت کی قهر توانستی کرد و چون افراسیاب را بکشت و دل را از وی شفا داد، بزرگان لشکر را جمع کرد و گفت من از کار جهان سیر آمدم و به یزدان مشغول خواهم شد، همگان بگریستند و زاری کردند تا مگر این عزم باطل گرداند، فایده نداشت [3] چون نومید شدند،
______________________________
[1]. در شاهنامه، نام برادر افراسیاب گرسیوز است و گاهی کرشیوز یا گرشیوز هم ضبط شده است طبری آن را «کی شراسف» و ابن اثیر «کی سواسف» آوردهاند. نام کرسیوز در اوستا به صورتKeresavazda آمده است که از دو جزءKeresa به معنی لاغر و اندک وvazda به معنی قوت و پایداری ترکیب شده و جمعا به معنی آنکه استقامت و پایداری کم دارد میباشد. کرسیوز در اوستا همانند افراسیاب، تورانی و گناهکار میباشد زیرا در قتل سیاوش دست داشته است و به باد افره این گناه به دست کیخسرو و بر کنار دریای چیچست به قتل میرسد.
با توجه به ریشه لغوی این کلمه «کرسیوز» صحیحتر از «گرسیوز» است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 860) اما در شاهنامه گرسیوز به دستور کیخسرو از میان به دو نیم میشود؛ به گرسیوز آمد ز کار نیادو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا کشیدندش از پیش دژخیم زاربه بند گران و به بد روزگار چو در پیش کیخسرو آمد به دردببارید خون بر رخ لاژورد به دژخیم فرمود تا تیغ تیزکشید و بیامد دلی پر ستیز میان سپهبد به دو نیم کردسپه را همه دل پر از بیم کرد به هم برفگندندشان همچو کوهز هر سو به دور ایستاده گروه
(2369/ 376/ 5، چاپ مسکو)
[2]. این نام در شاهنامه به صورت «ارجاسپ» آمده است و در طبری «حزراسف» (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص چهارده.)
[3]. «کیکاوس درگذشت و کیخسرو و چهل روز در سوگ او نشست و از آن پس تاج بر سر نهاد و شصت
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 140
گفتند پس اگر چنین است یکی را نصب کن کی بر سر ما باشد، لهراسب ایستاده بود، اشارت بدو کرد و گفت او خویش و خاصّه و وصّی من است باید کی گوش به فرمان او دارید و بعد از آن هیچ کس کیخسرو را باز ندید، نه زنده و نه مرده و مدّت ملک او شست سال بود- و اللّه اعلم -
______________________________
سال پادشاهی کرد اما در این هنگام؛ پر اندیشه شد مایه ور جان شاهاز آن رفتن کار و آن دستگاه ز یزدان همه آرزو یافتمو گر دل همه سوی کین تافتم شوم همچو ضحاک تازی و جمکه با سلم و تو را اندرآیم به هم ز من بگسلد فره ایزدیگرایم به کژی و راه بدی ببست آن در بارگاه کیانخروشان بیامد گشاده میان ز بهر پرستش سر و تن بشستبه شمع خرد راه یزدان بجست
و سرانجام پس از پنج هفته نیایش، زال و بزرگان را گفت: شدم سیرزین لشکر و تاج و تختسبک بار گشتیم و بستیم رخت
آنگاه بزرگان را بخششهای شایسته داد و جانشینی را به لهراسب سپرد و او را به دادگری فرا خواند و روی به راه نهاد و ایرانیان او را بدرقه کردند: همه کوه پر ناله و با خروشهمی سنگ خارا برآمد به جوش همی گفت هر کس که شاها چه بودکه روشن دلت شد پر از داغ و دود
(2993/ 481/ 5)
بزرگان یک روز و یک شب با او راه پیمودند تا به چشمهای رسیدند، کیخسرو در آن چشمه سر و تن بشست و به خواندن زند و اوستا پرداخت و از همراهان خواست تا بازگردند زیرا بادی سخت خواهد وزید و برفی سنگین فرو خواهد بارید؛ چو از کوه خورشید سر بر کشیدز چشم مهان، شاه شد ناپدید هم آنگه برآمد یکی باد و ابرهوا گشت برسان چشم هژبر چو برف از زمین بادبان برکشیدنبد نیزه نامداران پدید یکایک به برف اندرون ماندندندانم بدانجای چون ماندند زمانی تپیدند در زیر برفیکی چاه شد کنده هر جای ژرف
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 141
نقوش ظرفهای سفالی ما قبل تاریخ مکشوف در کاوشهای منطقه گلیان فسا
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 142
لهراسب بن فنوخی
چون لهراسب بنشست، همگان به موجب وصیّت کیخسرو، متابعت او نمودند و طاعت داشتند، و او سیرتی سپرد، سخت پسندیده و قاعدههاء نیکو نهاد.
[48f ] و از آثار او آن است کی اوّل کسی کی سرای پرده ساخت او بود و دیوان لشکر نهاد، کی ما آن را دیوان عرض خوانیم، و تخت زرّین مرصّع به جواهر ساخت و شهر بلخ را دیوار کشید و عمارتها کرد و مقام او بیشتر آنجا بود و همه جهان را عمارت کرد و اساوره [1] را دستینههاء [2] زر در دست راست کرد، بر سبیل اکرام، و همّتی بلند داشت و ملوک جهان را چنان مسخّر گردانید کی از روم و صین و هند خراج بدو میفرستادند، و بخت النّصر [3] بن گیو بن گودرز، اصفهبد او بود، از عراق تا روم، و اصل نام بخت النّصر «بخت نرسی» است [4] و مردی بوده است با رای و داهی و مردانه، و او بود کی قصد بیت المقدس کرد و جهودان را مستأصل [5] گردانید به سبب آنک، پیغمبری را بکشتند و این قصّه [را] در اوّل این کتاب یاد کرده است و به تکرار حاجت نیاید، و غنیمتهاء بیاندازه آورد به نزدیک لهراسب، و چون مدّت صد و بیست سال از ملک لهراسب گذشته بود و
______________________________ نماند ایچ کس را از ایشان توانبرآمد به فرجام، شیرین روان
[1]. اساوره یا اسواران یا اسوارگان: «فرمانده ولایت را مرزبان و حاکم بخش را شهریگ و افسران سپاه را اساوره و قضاة صلح را شاهریشت و رئیس شورای اداری را ایران آمار کار میخواندهاند». (ایران در زمان ساسانیان، ص 289).
[2]. دستینه: دستبند، دست برنجن (که در متن همین معنی مراد است) مکتوبی که به دست خود نویسند، دستخط، فرمان پادشاه، توقیع، حکم و امضاء (معین).
[3]. در بعضی از متون دوره اسلامی «رهام پسر گودرز» را همان بخت النصر دانستهاند (ر ک حمزه درسنی ملوک الارض و الانبیاء) و در مجمل التواریخ آمده است که: «لهراسب ... بخت النصر را به زمین شام فرستاد به حرب جهودان تا بیت المقدس را خراب کرد و همه را برده کرد و دیگران را بکشت و او رهام گودرز بود» (ص 50).
[4]. ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 158.
[5]. مستأصل به معنی از بیخ کنده شده، ریشه کنده، مجبور.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 143
لهراسب / گشتاسب
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 144
ضعف پیری در وی راه یافته، پادشاهی، در حیوة خویش به پسرش وشتاسف سپرد و خود منزوی گشت- و الله اعلم-
وشتاسف بن لهراسب
و چون وشتاسف پادشاه گشت، هم سیرت پدر سپرد، در عدل و نیکویی با جمله
______________________________
لهراسب در شاهنامه چو لهراسب بنشست بر تخت دادبه شاهنشهی تاج بر سر نهاد جهان آفرین را ستایش گرفتنیایش ورا در فزایش گرفت چنین گفت کز داور داد و پاکپر امّید باشید و با ترس و باک ... مهان جهان آفرین خواندندورا شهریار زمین خواندند ز دانش چشیدند هر شور و تلخببودند با کام چندی به بلخ یکی شارستانی برآورد شاهپر از برزن و کوی و بازارگاه بهر برزنی جشنگاهی سدههمه گرد بر گردش، آتشکده یکی آذری ساخت بر زین به نامکه با فرّخی بود و با بزر و کام
(شاهنامه، 22/ 9/ 6، چاپ مسکو) فرود آمد از باره گشتاسپ زودبدو آفرین کرد و زاری نمود زره چون به ایوان شاهی شدندچو خورشید در برج ماهی شدند بدو شادمان گشت لهراسب شاهمر او را نشاند از بر تخت و گاه ببوسید و تاجش به سر بر نهادهمی آفرین کرد با تاج یاد
(893/ 64/ 6) چو لهراسب شاهی به گشتاسب بخشید خود به بلخ رفت و در نوبهار به نیایش پرداخت: بپوشید جامه پرستش پلاسخرد را چنان کرد باید سپاس بیفکند یاره فرو هشت مویسوی روشن دادگر کرد روی همی بود سی سال پیشش به پایبر این سان پرستید باید خدای
(20/ 66/ 6) با ظهور زردشت، لهراسب با هفتصد مرد آتشپرست و معدودی نگهبان در بلخ ماند که ارجاسب پسر خود کهرم را به بلخ فرستاد و او با لهراسب پیر درآویخت و لهراسب دلاوریها کرد و سرانجام: جهاندیده از تیر پیکان بخستنگونسار شد مرد یزدان پرست بکردند چاک آن بر و جوشنشبه شمشیر شد پاره پاره تنش ...
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 985)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 145
مردم. و از آثار وی آن است کی شهر بیضا از پارس او کرد و ترتیب و قاعده دیوانها، او نهاد بر شکلی کی پیش از آن نبوده بود ، اوّلا آیین آورد کی مرجع همه کارها با وزیر باشد، از دخل و خرج و حلّ و عقد و وزیر را بزرگ فرمای [1] خواندندی و وزیر را نایبی معتمد بودی کی بهر سخنی و مهمّی او را نزدیک ملک فرستادی، و این نایب را ایرانمارغر خواندندی و بعد از او موبدان دیوان انشا و زمام به وی ، و پیش از وی [2] نامهها کی نوشتندی، از دیگر پادشاهان پیشینه، مختصر بودی، او فرمود تا نامههاء دراز نویسند و به شرح و بسط، صاحب دیوان انشارا دبیر قد خواندی [3] و این دبیر قد، عاقلترین و ذکیترین [4] و بیدار دلتر از همگان بودی، از آنچ، دبیر، زبان پادشاه است و مصالح ملک به قلم او مضبوط شود، و دو دیوان دیگر نهادهاند یکی دیوان خراج [5] و دیگر دیوان [6] نفقات، هر چه دخل بودی، به دیوان خراج، اثبات و ضبط کردندی و هر چه خرج بودی و مواجب لشکرها و حواشی و دیگر اخراجات، به دیوان نفقات رجوع بودی و دبیری
______________________________
[1]. مقصود «بزرگ فرماندار» است.
[2]. تغیر صورتی است از ترکیب: ایران آمارگر. و درست این کلمه را کریستن سن «ایران آمار کار»: [ایران آمارگر] میخواند و در باب آن مینویسد: «از جمله مأمورین عالی رتبه مالیه، آمار کاران ... را باید ذکر کرد شخصی که دارای مقام «ایران آمار کار» بوده، طی دوره معینی از این عهد قائمقام و نایب «و زرگ فرماندار» میشده است ...» (ایران در زمان ساسانیان ص 144).
(2). مقصود گشتاسپ است.
[3]. درست این کلمه «دبیربد» یعنی رئیس و سرپرست نویسندگان و دبیران است. کریستن سن در ذیل «دبیربذ» مینویسد: «ایران دبیربدIran dibherbadh (یا به اصطلاح دبیران مهشت:mahisht dibheran ) رئیس دیران بود، و به قول مسعودی وضع بمراتب چنین بود که اول موبدان موبد، دوم بزرگ فرماندار، سوم سپاهبد، چهارم دبیربد، پنجم و استریوش (رئیس اهل حرفه) که این پنج نفر واسطه بین شاه و رعیت بودند (ایران در زمان ساسانیان، ص 543).
[4]. مرد تیز خاطر، زیرک، هوشیار.
[5]. دیوان درآمد و هزینهها.
[6]. دیوان درآمد و هزینهها.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 146
معروف [1]، مرتب بودی در درگاه، کی مرتبتهاء مردم نگاهداشتی، از فرزندان تا اصفهبدان، تا سراهنگان، تا حاجبان تا خواجگان، تا طبقات حشم و حواشی، و افناء مردم [2]، مرتبه هر یک از ایشان در نشستن و ایستادن، نگاهداشتی و جای هر کس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی، تا هیچ کس از اندازه خویش نگذشتی و چون در مرتبه خلافی یا شبهتی بودی، رجوع بدان دبیر کردندی تا از جریده خویش [3] بنمودی، و مانند این آیین وشتاسف نهاد، و زردشت [4] حکیم در عهد وشتاسف آمد و کیش گبرگی آورد و پیش از آن کیش صابیان داشتند و چون زردشت بیامد ، وشتاسف او را به ابتدا قبول نکرد و بعد از آن او را قبول کرد و کتاب زند آورده بود همه حکمت، بر دوازده هزار پوست گاو [5]
______________________________
[1]. به قول کریستن سن: دربد، یا رئیس دربار، اندیمان کاران سردار یعنی صاحب بزرگ و رئیس تشریفات و پرده دار که او را «خرم باش» میگفتند در دربار خدمت میکردند و آنچه ابن بلخی بدان اشارات دارد، همان «معرّف» در دربارهای دوره اسلامی است. سعدی در حکایتی در بوستان با عنوان فقیهی کهن جامه تنگدست ... میگوید: نگه کرد قاضی در او تیز تیزمعرّف گرفت آستینش که خیز ندانی که برتر، مقام تو نیستفروترنشین یا برو یا بایست
(سعدی)
[2]. به نظر میرسد که ابناء مردم درست باشد.
[3]. مقصود کتاب یا دفترچهای است که جای هر کس را در مجلس شاهانه مشخص میساخت.
[4]. زردشت در آغاز هزاره دهم از آغاز آفرینش که برابر با سی امین سال پادشاهی گشتاسب بوده است دین آورده است. (اساطیر ایران، بهار، ص 112). نام او به معنی دارنده شتر زرد است و نام خانوادگی او سپیتمه است که در پهلوی سییتمان شده ... سنت زردشتیان، زمان او را در حدود 600 ق. م تعیین میکند و گروهی زمان او را در هزاره دوم پیش از میلاد میدانند. پدرش «پور شسب» و مادرش «دغدو» نام داشتند و کتاب او «اوستا» است.
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 499).
[5]. طبری مینویسد «کتاب زردشت بر پوست 12 هزار گاو، حک شده بود، گشتاسب آن را در استخر در جایی به نام «دژنبشت» نهاد و هیربدان بر آن گماشت. (ص 477 جلد دوم ترجمه فارسی- با اندک تصرف).
در زین الاخبار گرد یزدی (مؤلف 440) آمده است: «گشتاسب دین او را بپذیرفت و بفرمود تا آن کتاب
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 147
دباغت کرده، نبشته بود به زر و وشتاسف آن را قبول کرد، و به اصطخر پارس کوهی است، کوه نفشت [1]. [50f ] گویند کی همه صورتها و کندهگریها، از سنگ خارا کردهاند و آثار عجیب اندر آن نموده، و این کتاب زند و پازند آنجا نهاده بود، و گبران میگویند بعد از آن، کتاب زند را باز نیافتند، گفتند بر آسمان بردند، و اوّل آتشکده، کی ساخت به بلخ و دوم آتشکده به آذربایجان به جیس [2] و سوم آتشکده اصطخر پارس [3]، پس هم در آن تاریخ فرمود تا همه جایها، آتشگاهها ساختند و دین گبرگی، کی زردشت آورد قبول کردند، و در روزگار او در یمن، تبّع پیدا شد و ملک یمن و کنعان به دست گرفتند و این تبّع [4] آن است کی در قرآن ذکر او
______________________________
اوستا را بر پوست هاء گاو پیراسته به زر نوشتند و به حصار اصطخر بنهادند اندر خزینه ملوک عجم ...» (ص 311 ج 2، مزدیسنا و ادب فارسی). عوفی در جوامع الحکایات (625 ه. ق) مینویسد: «زردشت ... کتابی ظاهر ساخت و نام او زند و پا زند نهاد و گشتاسب بفرمود تا دوازده هزار پوست گاو را، دباغت کردند و آن کتاب را از زر گداخته بر کراسه نوشتند و در قلعه استخر بنهاد.» (ص 346 جلد دوم مزدیسنا و ادب فارسی).
[1]. تلفظی دیگر از کوه نبشت: به نظر میرسد که «کوه نبشت» درست باشد و مقصود همان «دژ نبشت» باشد که عبارت از قلعه نوشتهها و اسناد بود، در استخر فارس که اسناد مهم دولتی را در آن نگهداری میکردند و اوستا را نیز که بر 12 هزار پوست گاو نوشته شده بود در آن جا حفظ مینمودند. بعضی محققان مراد از دژ نبشت را قلعهای در کوه نقش رستم و برخی آن را همان کعبه زردشت میدانند. (دهخدا).
[2]. مراد: شیز است که آتشکده آذرگشسب در آن قرار داشت. شیز بیشک در آذربایجان بوده نه در بلخ. و شیز را «در کوهی میان مراغه و زنجان و نزدیکی شهرزور و دینور» دانستهاند. (مزدیسنا و ادب فارسی، ج 1، ص 316).
[3]. این سه آتشکده عبارت بودند از: 1. آتشکده آذرگشسب در شیز آذربایجان 2. آذر بر زین مهر که در کوه ریوند قرار داشت و دقیقی گوید سرو کشمر را در کنار آن کاستند. این آتشکده در خراسان قرار داشت که به یک فاصله از میان دشت و سبزوار قرار دارد 3. آذر فرنبغ که به موبدان اختصاص داشت و آن را کاریان نیز گفتهاند و کاریان بنا بر حدود العالم شهرکی است از داراگرد ... اندروی آتشکدهای است که آن را بزرگ دارند «ص 79»
[4]. تبّع: (به ضمّ اول و تشدید ثانی). یکی از ملوک یمن. لقب عام ملوک یمن. ملوک یمن که به غلبه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 148
هست [1] و چند تبّع بودهاند: بعضی پیش از عهد سلمین النّبی- علیه السّلم- و بعد از عهد او و نسب ایشان یاد کرده آید تا معلوم شود و این تبّع ایشان را چون لقبی است نه نام. و نسب ایشان، این است: تبّع تبان ابو کرب بن ملکیکرب تبع بن زید بن عمرو بن ذی الاذعار، تبّع بن ابرهه ذی المنار بن رایش بن قیس بن صیفی بن سبا، و از جمله این جماعت هیچکس مستولیتر ازین تبّع نبوده است و گفتهاند کی ازین جانب تا آذربایجان و در موصل تاختن آورد و هر لشکر را کی پیش او رفت بشکست و قتل بسیار کرد و غنیمتهاء بیاندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند.
و گویند ملک هند، از بهر او تحفهها فرستاده بود و در جمله آن حریر صینی و مشک بود، او را، آن خوش آمد و پیش از آن ندیده بود و از رسول پرسید کی این از کجا آورند گفت از صین پس وصف ولایت و خوشی و نعمت آنجا باز گفت، این تبّع گفت که: و اللّه آن ولایت را غزا کنم و لشکرهاء عظیم از عرب و یمن و حمیر جمع آورد و به ولایت [51f ] صین تاختن برد و لشکر صین را بشکست و غنیمتی از آن ولایت برداشت و بازگشت و مدّت رفتن و مقام کردن او به صین و [از] آن جا بازگشتن، هفت سال بود و چون بازگشت، دوازده هزار مرد از عرب و حمیر به ولایت تبّت رها کرد و اکنون مردم آن ولایت از نژاد عرباند و شکل و عادت و رسوم عرب دارند، و میان وشتاسف و ارجاسف ملک ترک، مهادنهیی، [2] رفته بود و چون زردشت بیامد، وشتاسف را فرمود کی آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی [3] خوان، اگر اجابت کند و الّا با او جنگ کن [4] همچنین کرد و نامه درشت [5]،
______________________________
حبشیان بر آنان منقرض شدند و آنان به روایت عرب نوزده تن بودند و چون نام چند تن از آنان تبع بوده، این سلسله را تبایعه نامند. پادشاهان سلسله حمیریان یمن را تبّع میگفتند چنانکه پادشاهان ایران را کسری. (دهخدا)
[1]. سوره دخان آیه 37 وق، 14: «أَ هُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ.» «وَ أَصْحابُ الْأَیْکَةِ وَ قَوْمُ تُبَّعٍ ...» «قرآن مجید در نابود شدن قوم تبع صریح است ولی از خود تبع ساکت است» (قاموس قران، قرشی، ج اول، ص 266).
[2]. آشتی کردن با یکدیگر، صلح نمودن.
[3]. مقصود دین زردشتی است.
[4]. بخشی از جمله به قرینه معنوی حذف شده است بدین معنی که «اگر صلح کند فبها و ...
[5]. نامه تند و خشونت آمیز.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 149
نبشت به خزراسف و او جوابی درشت، باز فرستاد و از هر دو جانب جنگ آغازیدند و اسفندیار [1]، در آن جنگ، آثار خوب نمود و بیدرفش [2] جادو را از بزرگان ترک به مبارزت بکشت و خزراسف هزیمت شد و وشتاسف، پیروز ، باز بلخ [3] آمد، پس بدگویان در حقّ اسفندیار، بدگویی کردند و نمودند، [4] کی او طلب پادشاهی میکند تا او [5] ازین سبب بر پسر متغیّر شد و یک چندی او را به جوانب میفرستاد به جنگهاء سخت و مطفّر باز میآمد و اندیشه پدر زیادت میشد و به عاقبت او را به قلعه اصطخر [6] محبوس کرد و خویشتن به پارس بر کوه نفشت رفت، کی یاد کرده آمد و به خواندن کتاب زند و تأمل آن و عبادت کردن، مشغول گشت و لهراسب پدرش را به بلخ رها کرد و خزاین و اموال به زنان سپرد و لهراسب پیر و خرف شده بود و تدبیر هیچ کاری نمیدانست کردن و چون این خبر به ارجاسف رسید شاد شد و فرصت نگاه داشت و قصد بلخ کرد و جوهر مز [7] را به مقدّمه فرستاد و بلخ بگرفت و لهراسب را
______________________________
[1]. اسفندیار پسر گشتاسب و کتایون. نام او را در اوستا به معنی «آفریده پاک» است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 73).
[2]. دلاوری تورانی که در کمین زریر پسر لهراسب و برادر گشتاسب نشست و او را به خاک و خون غلطانید و سلاح و جامه و درفش و تاج او را برگرفت و به نزد ارجاسب برد و سرانجام به دست اسفندیار کشته شد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 228).
[3]. باز بلخ آمد: به بلخ آمد.
[4]. چنین وانمود کردند.
[5]. مقصود گشتاسب، پدر اسفندیار است.
[6]. در شاهنامه آمده است که: «گرزم» از اسفندیار در نزد گشتاسب سخنچینی کرد و شاه را گفت که اسفندیار سپاه میآراید تا ترا در بند کشد و گشتاسب ... اسفندیار را بر پشت پیل، دست و پای در زنجیر به دژ گنبدان فرستاد و در دژ گنبدان نیز بر کوهسار چهار ستون آهنین بر پای داشتند و اسفندیار را بدان بستند و شاهزاده دلاور روزگاری دراز در دژ گنبدان در بند بود ...» (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 74).
[7]. در شاهنامه «کهرم» به بلخ میآید و لهراسب را میکشد این نام در طبری «گوهرمز» است. (ص 478/ 2 ترجمه فارسی).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 150
بکشت و آتشکدهها را خراب کرد و آتشپرستان را بکشت و دو دختر [1] از آن وشتاسف، ببرد و وشتاسف را طلب [52f ] کرد، او در کوه طمیدر [2]، پنهان شد و کوهی حصین است، نتوانست او را به دست آوردن و بازگشت و وشتاسف، پشیمان شد برگرفتن و باز داشتن اسفندیار و او را بیرون آورد و بنواخت [3] و تاج بر سر او نهاد و فرمود تا به جنگ خرزاسف رود و انتقام کشد و چون خرزاسف شنید کی لشکر ایران آمدند، ایشان را بنی نمینهاد [4] و لشکر ترک با جوهرمز و اندریمان بزرگ، بیرون آمدند به جنگ، اسفندیار مصافّ ایشان بشکست و درفش کابیان باز ستد و پدر، او را نوید داده بود کی چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد، چون باز آمد، دیگر باره او را فرمود تا برود به عوض لهراسب، خرزاسف را بکشد و جوهرمز و اندریمان را به عوض دیگران، باز کشد، اسفندیار رفت و رویین دز بستد و هر چه بدو فرموده بود، بکرد و غنیمتهاء بسیار آورد چنانک قصّه آن معروف است و به تکرار حاجت نیاید [5] و چون باز آمد دیگر باره او را به پیکار رستم دستان فرستاد، چنانک معلوم است و آنجا کشته شد، پس وشتاسف با آنک دیگر پسر، از صلب خویش داشت، به سبب دلتنگی از بهر اسفندیار پادشاهی به بهمن [6] بن اسفندیار داد.
______________________________
[1]. بنا بر شاهنامه «همای» و «به آفرید» اسیر شده بودند. (همانجا ص 75).
[2]. به قول طبری، گشتاسب اسفندیار را در کوه «طمدر» به بند میکشد. (طبری ج 1 ص 677) بنا بر شاهنامه در هنگامی که تورانیان به ایران میتازند، گشتاسب در زابل است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 897).
[3]. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 75). در طبری آمده است که گشتاسب به کرمان و سیستان و کوهستان طمدر رفت که علم دین آموزد و معتکف شود. (ص 478/ 2 ترجمه طبری).
[4]. به لشکر ایران اهمیتی نمیداد و آن را جدی نمیگرفت.
[5]. ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 73 تا 85.
[6]. این نام در اوستاvohumana و در پهلویvahuman است که از دو جزء تشکیل شده است. جزء اول «خوب و نیک» و جزء دوم «منه» به معنی «منش»، و جمعا «به منش، تیکاندیش و نیک نهاد» معنی میدهد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 221).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 151
بهمن بن اسفندیار
و بهمن بن اسفندیار، سخت کریم و نیکو سیرت بود و او را اردشیر بهمن
______________________________
گشتاسب در شاهنامه
از دقیقی چو گشتاسب بر شد به تخت پدرکه هم فرّ او داشت و بخت پدر منم گفت یزدان پرستنده شاهمرا ایزد پاک داد این کلاه یکی داد گسترد کز داد اویابا گرگ میش آب خوردی به جوی پس آن دختر نامور قیصراکه ناهید بد نام آن دخترا کتایونش خواندی گرانمایه شاهدو فرزندش آمد چو تابنده ماه یکی نامور فرخ اسفندیارشه کارزاری، نبرده سوار پشوتن دگر گرد شمشیر زنشه نامبردار لشکر شکن خجسته پئی نام اوزرد هشتکه آهرمن بد کنش را بکشت به شاه جهان گفت پیغمبرمسوی تو خرد رهنمون آورم چو بشنید از او شاه به، دین بهپذیرفت از او راه و آئین به پدید آمد آن فرّه ایزدیبرفت از دل بدسگالان بدی زریر سپهبد برادرش بودکه سالار گردان لشکرش بود جهانجوی گفتا به فرخ زریربه فرخنده جاماسب و پور دلیر که ارجاسپ سالار ترکان و چینیکی نامه کرده است زی من چنین بدیشان نمود آن سخنهای زشتکه نزدیک او شاه ترکان نوشت ز پشتش برفتند هر سه به همشده سر پر از کین و دلها دژم سوی رزم ارجاسب لشکر کشیدسپاهی که هرگز چنان کس ندید از این سان همی رفت گشتاسپ شاهز کشور به کشور همی شد سپاه
نبرد در میگیرد و زریر کشته میشود. ولی به پایمردی اسفندیار، ارجاسپ شکست میخورد و میگریزد آن گاه گشتاسپ اسفندیار را سپهسالاری میدهد تا دین بهی را در همه جا بگسترد اما گرزم از اسفندیار سعایت کرد و بار دیگر به ایران تاخت و 37 تن از پسران او را کشت و دخترانش را اسیر کرد و گشتاسپ ناچار شد تا اسفندیار را برهاند و به استخلاص دختران خود بگمارد، اسفندیار بر ارجاسپ پیروز شد و سپس گشتاسپ او را به نبرد با رستم فرستاد و اسفندیار کشته شد و گشتاسپ گنجهای خود را به بهمن پسر اسفندیار بخشید و پس از 120 سال پادشاهی بمرد. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 902).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 152
نقشه مقطع و نمای یک آتشکده عهد ساسانی
نقل از کتاب «تاریخ صنایع ایران» تألیف دکتر کریستی ویلسن ترجمه عبد الله فریار
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 153
درازدست [1] گفتندی از آنچ، بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتید و شهر رستم بکند و خراب کرد، به کینه آنچ با پدرش کرده بودند و پدرش و برادرش را [2] بکشت و تاختن به رومیّه کرد با لشکرهاء بیاندازه و خراج بر ایشان نهاد، و بخت النّصر اصفهبد عراق و شام بود از قبل او، همچنانک از قبل پدرش و جدّش، و رسولی، از آن بهمن به بیت المقدس [53f ] شده بود و زعیمی کی جهودان را بود، آن رسول را بکشت، پس بهمن، بخت النّصر را فرستاد تا انتقام کشید و آن زعیم را و خلقی را بکشت و یکی بود، «سینا» نام، او را بر ایشان گماشت و لقب او «صیدقیا» [2] داد و چون بخت النّصر به بابل، آمد، آن «صیدقیا» آنجا [به] بیت المقدس خلاف او کرد و عصیان نمود، پس بخت النصر بازگشت و صیدقیا را بگرفت و بیت المقدس بغارتید و پسری را، کی از آن صیدقیا بود به نوا [3] داشت، کور کرد و پس بکشت و جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل، [4] بکند و بعد از
______________________________
[1]. در مجمل التواریخ آمده است که: «مادرش را نام «اسنور» بود و نام او اردشیر بود کی اردشیر دراز انگل (دراز انگشت) باشد و او را دراز دست نیز گویند سبب آنکه بر پای ایستاده دست فرو گذاشتی، از زانو بگذشتی و به روایتی گویند دراز انگل از بهر آن گفتندی که غارت به دور جایگاهی کردی. (ص 30).
در شاهنامه آمده است که اردشیر لقب یا نامی است که گشتاسپ بر نبیرهاش بهمن نهاد: چو گشتاسب روی نبیره بدیدشد از آب دیده رخش ناپدید ورا یافت روشن دل و یادگیراز آن پس همی خواندش اردشیر
(1666/ 320/ 6) طبری نیز مینویسد: او را اردشیر دراز دست گفتندی از آن رو که به همه ممالک دست انداخت و پادشاه اقلیمها شد. (ترجمه فارسی، ص 484/ 1).
علت اینکه در عهد ساسانیان به بهمن ... عنوان اردشیر درازدست دادهاند، آن است که اردشیر بابکان خود را از اخلاف بهمن دانستهاند و یکی دانستن بهمن اردشیر با اردشیر اول هخامنشی ظاهرا در اواخر عهد ساسانی صورت گرفته بود (کیانیان، ص 144). کریستن سن میافزاید: یکی دانستن این پادشاه و اردشیر دراز دست هخامنشی نتیجه آشنایی با مآخذ یهودی و یونانی است که اردشیر پسر خشایار شاه ملقّب به مقروشر را همان بهمن میداند (همانجا).
[2]. این نام در طبری «صدقیا» است. (ر ک 458/ 2، ترجمه فارسی).
[3]. به گروگان گرفت.
[4]. هیکل به معنی بتخانه، عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد، آتشکده، معبد،
بدان خانه شد شاه یزدان پرستفرود آمد آنجا و هیکل به دست
(فردوسی). چنان دان که این هیکل از پهلویبود نام بتخانه ار بشنوی
(عنصری).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 154
آن چهل سال بزیست، و چون بخت النّصر گذشته شد، پسری داشت نمرود نام یک چندی به جای پدر بنشست و بعد ازو پسری داشت «بلت [1] النّصر» نام، همچنین منصب پدر داشت امّا کار ندانستند کردن و بهمن او را عزل فرمود و به جای او کیرش [2] را بگماشت و تمکین داد و فرمود تا بنی اسراییل را نیکو دارد و ایشان را باز جای خویش، فرستد و هر که را بنی اسرائیل اختیار کنند، بر ایشان گمارد، ایشان، دانیال را- علیه السلم- اختیار کردند و این کیرش را نسب این است :
کیرش [3] بن احشوارش بن کیرش بن جاماسب بن لهراسب، و مادر این کیرش دختر یکی بود از انبیاء بنی اسرائیل، نام این مادر او «اشین» گفتندی و برادر مادرش او
______________________________
در بیشتر مواضع، در کتاب مقدس مقصود از «هیکل» اورشلیم است که در سوریا بنا شده بود و شباهت به چادر جماعت داشت. در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است: اول هیکل سلیمان ... دوم هیکل زرو بابل. کورش پادشاه ایران در سال 536 ق. م. فرمان داد که بعضی یهود از اسرای بابل مراجعت کنند ... و در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت، هیکل سوم هیردیس ... است (قاموس کتاب مقدس به نقل از دهخدا).
[1]. طبری آورده است: بخت النصر ... صدقیا را بند نهاد و میل کشید و فرزند وی را سر برید ... بخت النصر چهل سال بر بیت المقدس غلبه داشت و پس از وی اولمردوخ بیست و سه سال پادشاهی کرد و چون بمرد بلت نصر یک سال پادشاهی کرد. (ص 458/ 2 ترجمه فارسی).
[2]. طبری مینویسد: بهمن کیرش را پادشاه بابل کرد کیرش به بهمن نوشت که با بنی اسرائیل مدارا کند و اجازه دهد هر جا بخواهند مقر گیرند ... و کیرش سه سال پادشاهی بابل را داشت (ص 458/ 2 ترجمه فارسی). این کیرش همان کورش هخامنشی است که در (559 ق. م) به پادشاهی رسید و در 529 کشته شد او پادشاه بابل را در هم شکست و اسرای یهود را آزاد ساخت. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 801).
[3]. کورش پسر کمبوجیه است که با غلبه بر آخرین پادشاه ماد به سلطنت رسید و ارمنستان و بابل و سوریه و لیدیه و فرنگیا را ضمیمه ایران کرد و سپس به بین النهرین رفت و پادشاه بابل را در هم شکست و بخت النصر (نبونید) تسلیم شد و شهر بابل به تصرف ایرانیان درآمد. کورش با مردم آن مهربانی کرد و اسرای یهود را آزاد ساخت و اجازه داد تا به فلسطین باز گردند و فرمان داد تا معبد اورشلیم را به خرج او تعمیر و بازسازی کنند و خود رهسپار سرکوبی قبایل ماساژتها شد و در سال 529 ق. م به دست آنان کشته شد و جسد او را به پازارگاد بردند و در جایی که امروز به قبر مادر سلیمان معروف است به خاک سپردند (فرهنگ معین). حمزه مینویسد که اسراییلیون گمان بردند که بهمن همان کورش است و ابن ابی الفدا نیز همین امر را آورده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1، ص 224).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 155
را توریة آموخته بود و سخت دانا و عاقل بود و بیت المقدس را آبادان کرد به فرمان بهمن و هر چه از مال و چهارپایان و اسباب بنی اسراییل در خزانه و در دست کسان بخت النّصر و در خزانه بهمن مانده بود، با ایشان داد، و بعضی از اهل تواریخ گفته اندکی در کتابی از پیغمبر بنی اسراییل یافتهاند کی ایزد- عزّ و جّل- وحی فرستاد به بهمن کی من ترا برگزیدم و مسیحی گردانیدم باید کی ختنه کنی خویشتن را [54f ] و شرع، کاربندی و بنی اسراییل را نیکو داری و باز بیت المقدس فرستی و بیت المقدس را آبادان گردانی و او همچنین، کرد و این توفیق یافت و نام آن کتاب کورش است، و مادر بهمن از فرزندان طالوت پیغمبر- علیه السّلم- بوده است و دختری از نژاد راخبعم بن سلیمن- علیه السّلم-، زن او بود، راحب نام و برادرش زر بابل را مدتّی، ملک کنعان و بنی اسراییل داده بود تا آنگاه کی گذشته شد و شهر فسا از پارس و شهری کی آن را بشکان گویند و جهرم و آن اعمال بهمن [1] بنا کرد و مدّت ملک او صد و دوازده سال بود [2] و چون گذشته شد، از وی پنج فرزند ماند: دو پسر: یکی ساسان دیگر دارا و سه دختر: یکی خمانی دیگر
______________________________
[1]. حمزه در سنی ملوک الارض و الانبیاء مینویسد: بهمن در اصفهان سه آتشکده در یک روز بنا کرد، یکی در طلوع خورشید و دیگری در ظهر و سومین، در غروب، در شهر اردشیر، قریه دراک از روستای خوار و در اردستان. (ص 28، چاپ کاویانی) مجمل التواریخ مینویسد آباد اردشیر و بهمن اردشیر را، بهمن ساخت (ص 54) طبری مینویسد: در سواد عراق شهری بنیاد کرد که اکنون در زاب بالاست. در ناحیه دجله نیز شهری بنیاد کرد و بهمن اردشیر نام کرد که همان ابله است. (ص 484/ 2 ترجمه فارسی)
[2]. درباره نحوه مرگ بهمن ثعالبی مینویسد به مرض موت گرفتار آمد و مجمل میگوید «به دیر گچین میان ری و اصفهان بهمن را اژدها بیوبارید» (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 224) و همین امر در بهمن نامه نیز مذکور است.
«نزدیک دیر گچین عده از کشاورزان از [بهمن] میخواهند که اژدهایی را که همه ساله هستی آنان را به باد میدهد، نابود کند بهمن به مقابله اژدها میشتابد اژدها او را میبلعد و هر چه از آذر برزین تقاضای یاری میکند ترتیب اثر نمیدهد» (بهمن نامه، ص بیست و یک).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 156
توجه: این تصویر را در صفحه کوروش در اینجا ملاحظه نمایید.
تصویر قدیمیترین تصویر موجود از نقش انسان بالدار به نام کوروش در پاسارگارد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 157
فرنگ [و] سه دیگر بهمن دخت. امّا ساسان [1]، با آنک عاقل و عالم مردانه بود، رغبت به پادشاهی نکرد و طریق زهد سپرد و در کوه رفت، و دارا طفل بود شیرخواره، پس پادشاهی بر خمانی ، کی دختر بزرگتر بود قرار گرفت، قومی گفتهاند دارا پسر خمانی بود از پدرش بهمن و چون او را وفات آمد، دارا هنوز نزاده بود و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد و روایت اوّل درستتر است.
خمانی [2] بنت بهمن
و این خمانی، زنی عاقل با رأی و حزم بوده است و مقام به بلخ داشت، و روایت درست آن است کی بکر بود و تا به مردن، شوهر نکرد و بکرمرد و در مدّت ملک، طریق عدل سپرد، بعضی از خراج و رسوم از مردم
______________________________
[1]. بنا به روایت شاهنامه، بهمن را: پسر بد مر او را یکی همچو شیرکه «ساسان» همی خواندش اردشیر
بهمن از شدت مهرورزی به دخترش همای، او را بزنی گرفت و ولیعهد خویش ساخت، ساسان از این ماجرا افسرده گشت و از ایران به مرزی دیگر گریخت و به نیشابور رفت و از خاندان بزرگان همسری خواست و از این پیوند، پسری زاد که پدر نام او را ساسان گذشت و اندکی بعد خود درگذشت. بلعمی مینویسد: بهمن اردشیر را پسری بود نام او ساسان از زنی نام او «شیوذ» و مجمل میگوید: بهمن را پسری بود نام وی ساسان چون بهمن پادشاهی دختر را داد، ننگ آمدش و به دور جای برفت ... تا به هندوستان اندر، بمرد و او را پسری ماند، هم ساسان نام تا پنجمین پسر همچنان ساسان همی نهادند ...» (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 525).
[2]. بنا بر شاهنامه: دگر دختری داشت نامش همایهنرمند و با دانش و نیک رای همی خواندندی و را چهرزادز گیتی به دیدار او بود شاد چنین گفت کاین پاک تن چهر زادبه گیتی فراوان نبوده است شاد
(172/ 352/ 6) سپردم بدو تاج و تخت بلندهمان لشکر و گنج با ارجمند ... همای آمد و تاج بر سر نهادیکی راه و آیین دیگر نهاد به رای و به داد از پدر برگذشتهمی گیتی از دادش، آباد گشت
(4/ 354/ 6)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 159
[55f ] بیوگند [1] و لشکری گران را به روم فرستاد و رومیان را قهر کرد و دیگر ملوک اطراف، منقاد او شدند و سی سال پادشاهی کرد [2].
داراء [3] بزرگ، بن بهمن
چون پادشاهی بدو رسید، ترتیب هاء نیکو کرد و عدل گسترد و همه ملوک منقاد او بودند، دیوان برید [4] به ابتدا، او نهاد و به همه ممالک، اصحاب اخبار را گماشت و هر کجا، صاحب خبر گماشته بود و جز مردم داناء عاقل را نگماشتی، کی به محلّ
______________________________
[1]. بیوگند: بیفگند.
[2]. بنا بر شاهنامه همای سی و دو سال پادشاهی کرد: به سی و دو سال آنک کردم به رنجسپردم بدو پادشاهی و گنج (312/ 371/ 6)
[3]. نام او در شاهنامه، گاهی دارا و زمانی داراب است داراب، در پهلوی به معنی دارنده میباشد: چو داراب از تخت کی گشت شادبه آرام، دیهیم بر سر نهاد (314/ 371/ 6)
چو دارا به تخت مهی برنشستکمر بر میان بست و بگشاد دست (8/ 373/ 6)
چنین گفت با موبدان و ردانبزرگان و بیدار دل بخردان که گیتی نجستم به رنج و به دادمرا تاج، یزدان به سر بر نهاد ندانیم جز داد، پاداش اینکه بر ما پس از ما کنند آفرین زمانه ز داد من آباد باددل زیر دستان ما شاد باد چو ده سال بگذشت ز این با دو سالشکست اندرش آمد به سال و به مال بپژمرد دارب پور همایهمی خواندندش به دیگر سرای بگفت این که دارای دارا کنونشما را به نیکی بود رهنمون بکوشید تا مهر و داد آوریدبه شادی مرا نیز، یاد آورید
(شاهنامه، 133/ 380/ 6) در تاریخ بلعمی آمده است که همای که آبستنی و تولد فرزند خود را از همگان مخفی داشته بود، پس از زادن فرزند او را در تابوتی مینهد و در آب میاندازد و آن تابوت به دست آسیابانی میرسد و «نام او داراب کردند از بهر آنکه او را در آب یافته بودند». ثعالبی مینویسد چون او را از میان آب و درخت یافتند نامش را داراب نهادند چه دار به معنی درخت است و آب معروف است. دینوری مینویسد: چون دارا سی ساله شد همای او را بخواند و به پادشاهی نشاند. مسعودی او را برادر همای میخواند ... (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 375).
[4]. حمزه نیز تأسیس دیوان برید را به او نسبت داده است. (ر ک ص 28 سنی ملوک الارض، چاپ کاویانی).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 160
خداوند این کشور را از دشمن- از خشکسالی- از دروغ محفوظ دارد دعای داریوش در تخت جمشید
god prolect thid country??? rom??? oe lue Dieu prolege ce pays del ennemi,??? amine and??? alaehood. de la??? amine el du mensonge Aprayer of Darims tbe Great at Persepolir. Unr priere???? Darims le Grand a Persepolis
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 161
اعتماد بودندی و با فضل و معرفت. و وزیری داشت عاقل با رأی و تدبیر، «رشتن» نام، و شهر دار بگرد از پارس [1] دارا، بکرد و خندقی گرد بر گرد آن ساخته است کی آب آن میزاید و قعر آن پدید نیست، مدّت ملک او دوازده سال بود.
دارا [2] بن دارا بن بهمن
و چون دارای بزرگ، گذشته شد، ملک برین پسرش قرار گرفت، و این دارا بن دارا با وزیر پدرش رشتن [3] کین ور بود به سبب آنک کودکی همزاد او بود، بیری [4] نام و سخت دوست داشت او را و این بیری با وزیر پدر بد بود و قصد او می کرد، پس وزیر، بیری را زهر داد و بکشت و دارا بن دارا از آن حال، خبر یافت و آن کینه در دل بگرفت و وزیر پدرش از وی نفور شد و مستشعر [5]، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بعث [6] کرد، بر قصد دارا بن دارا، و سبب وهن کار دارا، تخلیط [7] آن وزیر بود و دارا بن دارا وزارت [56f ] خویش به برادر پیری داد و مردی بیمعرفت و ظالم بود و دارا بن دارا، بدخو بودی [8] و این وزیر او در حقّ سپاهی و رعیّت بد رأیی کردی تا چند کس از معروفان لشکر خویش [را] بکشت و از اعیان، مصادره ستد و همگان از وی ملول شدند، چون اسکندر رومی بیامد،
______________________________
[1]. بلعمی مینویسد: داراب در فارس نشست و آنجا شهری بنا کرد و نام آن داراب کرد و آن شهر امروز آبادان است و بنای فارس را هم او بنا کرد. (همانجا ص 378).
[2]. دارای اصغر یا کهتر.
[3]. در متون دیگر این نام «ورشتین» هم آمده است.
[4]. این نام در طبری هم روشن نیست و در بعضی کتابها «پیری» است.
[5]. پنهان دارنده ترس و بیم در دل.
[6]. برانگیخت.
[7]. دروغ آمیزی و دو به هم زنی.
[8]. فردوسی نیز همین امر را یادآوری میکند: یکی مرد بد تیز و برنا و تندشده با زبان و دلش، تیغ کُند بهر سو که بد شاه و خود کامهایبفرمود چون خنجری، نامهیی (12/ 382/ 6)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 162
بیشترین، امان خواستند و بدو پیوستند و با این همه، یک سال میان ایشان جنگ قایم بود، او را حصار میداد تا بعد از آن دو مرد همدانی [1] متّفق شدند و در میان جنگ، حربهیی میان هر دو شانه دارا فرو بردند و در لشکر اسکندر گریختند و در حال اسکندر بیامد و سر دارا بر زانوی خویش نهاد و سوگند خورد کی من این نفرمودم و قتل تو نمیخواستم، چه مقصود من آن بود تا ترا زنده به دست آرم و پس منّت بر تو نهم و به جای خویش باز فرستم، اکنون حاجت، خواه، دارا گفت سه حاجت دارم:
یکی آنک این هر دو کشنده مرا باز کشی، دوم آنک دخترم روشنک [2] به زنی کنی، و نیکو داری سوم آنک بر خاندان و تخمه ما جز آزادگان فرس را، ولی نگردانی، اسکندر در حال، بفرمود تا آن هر دو مرد را بر دار کردند [3]
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 163
______________________________
[1]. فردوسی آورده است: دو دستور بودش گرامی دو مردکه با او بدندی به دشت نبرد یکی موبدی نام او ماهیاردگر مرد را نام جانوسیار چو دیدند کان کار بیسود گشتبلند اختر و نام دارا گذشت یکی با دگر گفت کاین شور بختاز او دور شد افسر و تاج و تخت بباید زدن دشنهیی بر برشو گر تیغ هندی یکی بر سرش همی رفت با او دو دستور اویکه دستور بودند و گنجور اوی یکی دشته بگرفت جانوسیاربزد بر برو سینه شهریار (320/ 399/ 6)
نگون شد سر نامبردار شاه <><> از او بازگشتند یکسر سپاه
نظامی آنان را دو سرهنگ میخواند: (شرفنامه ص 214)
دو سرهنگ غدار چون پیل مست <><> بر آن پیلتن برگشادند دست
[2]. در شاهنامه آمده است: نخستین چنین گفت کای نامداربترس از جهانداور کردگار نگه کن به فرزند و پیوند منبه پوشیدگان خردمند من زمن پاکدل دختر من بخواهبدارش به آرام بر پیشگاه کجا مادرش روشنک نام کردجهان را بدو شاد و پدرام کرد (386/ 402/ 6)
[3]. چو پردخت از دخمه ارجمندز بیرون بزد دارهای بلند یکی دار بر نام جانوسیاردگر همچنان از در ماهیار دو بد خواه را زنده بر دار کردسر شاه کش مرد، بیدار کرد (397/ 403/ 6)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 164
و بیاویختند و دارا هنوز زنده بود و دخترش بخواست و چون دارا گذشته شد، او را به رسم پادشاهان فرس دفن کرد و تعزیت داشت [1]. و پس پادشاهی ایران بر وی قرار گرفت.
اسکندر ذو القرنین
اسکندر، لقبی است همچون قیصر یا کسری و معنی آن ملک است و ذو القرنین را معنی این است کی: خداوند دو قرن و این هر دو قرن یکی مشرق است و دیگر مغرب و نام او به روایتی فیلقوس بود و نسبت او در باب انساب، یاد کرده آمده است، و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف [57f ] و با حکمت و رأی صایب، و مردانگی و خدای را- عزّ ذکره- طاعت، نیکو داشتی و میان جهانیان طریق عدل سپردی و همه جهان بگرفت و آثار او بیش از آن است کی درین مختصر، توان نبشت و چون ازین کتاب، غرض ذکر ملوک فرس است و ماجرای احوال ایشان، از قصّه اسکندر آن قدر یاد کرده کی تعلّق به امور فرس دارد، و موجب آمدن اسکندر به فرس سه چیز بود: یکی آنک دارا بن دارا پیغامهاء درشت بدو فرستاده بود و گفته کی: باید خراج فرستی همچنانک دیگر ملوک روم تا این غایت دادهاند و اگر نه بیایم و روم را بستانم و اسکندر را این پیغام سخت آمد، دوم آنک: وزیر پدرش رشتین [2] ازین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید و بر عیب و عوار [3] دارا بن دارا اطلاع داد، سوم آنک این دارا زعر [4] بود و ظالم و وزیر او بدسیرت و بد رأی و
______________________________
[1]. سکندر همه جامهها کرد چاکبه تاج کیان بر، پراگند خاک یکی دخمه کردش بر آئین اوبدان سان که بد فره و دین او نهادش به تابوت زر اندرونبر او بر، ز مژگان ببارید خون (390/ 403/ 6)
[2]. در موارد دیگر در همین کتاب: «رشتن»
[3]. عوار، به معنی عیب است.
[4]. مرد بد خوی.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 165
همه لشکر و رعیّت از وی نفور و ناخشنود، پس اسکندر بدین سبب، بیامد و دست ببرد [1] و چون از کار دارا فارغ شد، شهرهاء حصین و قلعههاء، بیشترین، [2] به مکر و دستان ستد و از جمله حیلتها کی کردی در گشادن شهرها، آن بودی کی مردمان مجهول را پیش از رفتن او، آنجا فرستادی و مبلغهاء زر نقد، بدیشان دادی تا در آن شهر غلّه و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن، چنانک کس ندانستی، تا بیچاره ماندندی و شهر زود بستدی و مانند این بسیار بود، و چون دیار فرس بگشاد، پادشاهان و پادشاهزادگان را بگرفت و نامهیی سوی معلّم و استاد [خود] ارسطاطالیس [3] نبشت کی این فتح کی مرا برآمد، از اتّفاق نیک بود و تأیید آسمانی و از نفرت لشکر دارا و اکنون این پادشاهزادگان را کی گرفتهام، مردانیاند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان میترسم کی وقتی خروج کنند و در کار من وهنی افکنند، و میخواهم کی همگان را بکشم تا تخم ایشان بریده شود، [58f ] ارسطاطالیس جواب نبشت کی:
نامه تو خواندم در معنی مردان فرس کی نبشه بودی و هلاک کردن ایشان به سبب استشعاری کی ترا میباشد، در شرط نیست تباه کردن صورتها و آفرید [ه] ها [و] در شرع و در حکمت محظورست و اگر تو ایشان را هلاک کنی آن تربت و هوای بابل و فرس
______________________________
[1]. چیره شد.
[2]. اغلب.
[3]. حکیمی که بد ارسطالیس نامخردمند و بیدار و گسترده کام به پیش سکندر شد آن پاک رایزبان کرد گویا و بگرفت جای (29/ 383/ 6)
ارسطالیس در روم بود که نامهای از اسکندر دریافت داشت که در آن از کشتن و در بند کردن بزرگان ایران سخن گفته بود و ارسطالیس این نامه را پاسخ نوشت و اسکندر را از کشتن و در بند کشیده بازماندگان کیان دور داشت و از وی خواست تا آیین ملوک طوایف را در ایران برپا سازد و هیچ بزرگی را بر دیگری برتری ندهد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 55). این نام معرب یونانیAristoteles است که حکیمی یونانی است که در حدود 386 ق. م به دنیا آمد و در 322 ق. م در خالکیس درگذشت.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 166
امثال ایشان را تولید کند و میان روم و فرس، خون و کینه در افتد و صورت نبندد کی تا تو پادشاهی، بر تو دستی یابند و داشتن ایشان در میان لشکر، خود خلل آورد، امّا باید کی هر کسی را به طرفی بگماری و هیچ یکی را بر دیگری فضیلت [1] ننهی تا به یکدیگر مشغول شوند و همگان طاعت تو دارند، اسکندر هم چنین کرد، امّا بدین ترتیب کرد کی، نایبان رومی را بر همگان مستولی داشت و خود برفت و بلاد هند بگرفت و به دیار صین رفت و به صلح بازگشت و قصّههاء آن دراز است، و دوازده [2] شهر بنا کرد به اعمال یونان و مصر. و قومی گفتهاند کی شهرستان هراة و اصفهان و مرو هم اسکندر بنا کرد، و مدّت عمر او سی و شش سال [3] بود، ازین جملت پادشاهی جهان، سیزده سال و چند ماه بکرد و فرمان یافت، و قومی
______________________________
[1]. چو مغز اندرین کار خود کامه کردهم آنگه سطالیس را نامه کرد چو این نامه بردند نزد حکیمدل ارسطالیس شد به دو نیم هم اندر زمان پاسخ نامه کردز مژگان تو گفتی سر خامه کرد که آن نامه شاه گیهان رسیدز بد کام، دستش بباید کشید بپرهیز و خون بزرگان مریزکه نفرین بود بر تو تا رستخیز هر آن کس که هست از نژاد کیاننباید که از باد یابد زیان بزرگان و آزادگان را بخوانببخش و به سور و برای و بخوان سزاوار هر مهتری کشوریبیارای و آغاز کن دفتری یکی را مده بر دگر دستگاهکسی را مخوان بر جهان نیز شاه (1738/ 102/ 7)
[2]. فردوسی میگوید: (19011/ 111/ 7)
بر آورد پر مایه ده شارستان <><> شد آن شارستانها کنون خارستان
اخبار الطول دوازده شهری را که اسکندر ساخت چنین بر میشمارد: اسکندریه، نجران، مرو، جی، صیدودا جروین، قرنیه و بقیه در روم است. (ص 42). (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 92).
[3]. ثعالبی مینویسد اسکندر در چهاردهمین سال پادشاهی و سی و هشتمین سال زندگیش بود. (تاریخ ثعالبی ترجمه محمد فضائلی، ص 278).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 167
گفتهاند کی به شهرزور [1] گذشته شد و قومی گفتهاند به بابل. و از وی پسری ماند و ملک بر وی عرض کردند و قبول نکرد و به زهد و علم مشغول گشت و ناپدید شد، و قومی گفتهاند خود هیچ فرزند نداشت. و اسکندر چون ملوک طوایف را ترتیب کرد، بابل و پارس و قهستان، خاص را باز گرفت به ملکی از خویشان خود سپرد انطیخن [2] نام، چون اسکندر فرمان یافت [3]، اشک بن دارا بیرون آمد و با ملوک الطوایف، هم اتّفاق و عهد شد و این انطیخن را، و بقیّه رومیان را، از بلاد فرس برداشت. چنانک بعد از اسکندر به سه چهار سال نمانده بود.
[59f ] اشک بن دارا بن دارا
در نسبت این اشک [4]، میان نسّابه خلاف است چنانک، در باب انساب یاد کرده آمده است و بعد از ذو القرنین بیرون آمد و پیغام فرستاد بر جمله ملوک الطوایف کی: ما همه از یک خانهایم و ما را با شما هیچ خلافی نیست و هر کی ولایتی دارد، او راست، امّا معلوم شما باشد کی این رومیان با خاندان ما چه کردند، اکنون من بدان قناعت کردم کی این قدر ولایت کی [از] خاندان موروث من است، از دست انطیخن [5] و رومیان بیرون آرم [و] با شما عهد بندم کی قصد شما و
______________________________
[1]. ثعالبی مینویسد چون به شهرزور نزدیک شد ... از حیات مأیوس گشت ... او را به شهرزور آوردند و ... زندگی را بدرود کرد. فردوسی مرگ او را در بابل میداند: به بابل هم آن روز شد دردمندبدانست کامد به تنگی گزند (1763/ 103/ 7)
[2]. (انتیگونAntigone ): دهخدا، انطیخن را «برادر اسکندر مقدونی و یکی از سران سپاه او، که پادشاه شام بود»، میخواند (306- ق. م).
[3]. درگذشت.
[4]. در مجمل التواریخ آمده است که: مدت پادشاهی اشک بن دارا بن دارا ده سال بود ... (ص 58).
[5]. این نام در مجمل و سنی ملوک الارض، انطیخس است اما از سکههای موجود برمیآید که پس از اسکندر بعضی از سرداران وی مانند کاساندر، آنتی گون، لیزیماک و بطلمیوس به همان طریق اسکندر سکّه زدند. (اسکندر و ادبیات ایران، ص 301 یادداشت 3)، نوشتهاند که او سومین پادشاه روم بعد از اسکندر
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 169
ولایت شما. نکنم و از شما پیگار و خراج نخواهم و بد آن قانع باشم کی حرمت من نگاهدارید و یاری دهید تا این خصمان را برداریم، و همگان را این سخن موافق آمد و برین قاعده عهد بستند و او را مدد دادند و انطیخن، لشکر بسیار داشت و از هر دو جانب حرکت کردند و به اعمال موصل به هم رسیدند و ایزد- تعالی-، اشک را ظفر داد و رومیان را بشکست و خلایق بیاندازه را بکشت و انطیخن کشته شد و آن ولایت، اشک را صافی ماند و با دیگر ملوک طوایف، بساخت و قصد هیچکس نکرد و همگان او را معظّم داشتندی و مقدّم دانستندی و نامه و سخن او را حرمت نهادندی، به حکم آنک از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانه مملکت او داشت، و این قاعده اشغانیان و اردوانیان و میان ملوک طوایف، تا آخر عهد ایشان مستمّر بود و اگر چه طاعت کلّی نمیداشتند، از مطابقت و موافقت ایشان عدول ننمودندی، تا آنگاه کی اردشیر بابک بیرون آمد و همه را قهر کرد، و این اشغانیان و اردوانیان را آثاری نبوده است کی از آن باز توان گفت، و آخر ایشان اردوان [1] بود، کی اردشیر او را بکشت و دختر او را به زن کرد.
[60f ] اردشیر بن بابک
به پارس خروج کرد وانتما [2] به ساسان بن بهمن کردکی گفته آمده است کی
______________________________
بود (ر ک مجمل التواریخ، ج 7 و 8 ص 59).
پیرنیا مینویسد: «خروج ارشک به دولت سلوکی در 256 ق. م وقوع یافته و موسی خورنی، این واقعه را در سال 11 سلطنت آن تیوخوس دوم میداند (250 ق. م) آن تیوخوس اقدام جدّی برای فرونشاندن طغیان نکرد و پارتها فرصت یافتند مبانی دولت خود را محکم سازند. حکومت ارشک بر پارت بیمنازع نبود و او در مدت تقریبا، دو سال به رفع منازعات داخلی و جنگها اشتغال داشت تا آنکه روزی از دست نیزه دارش زخمی برداشت و در گذشت. (247 ق. م) (ایران باستان کتاب چهارم ص 2202).
[1]. مقصود اردوان پنجم است که از سال 216 میلادی در مغرب ایران به پادشاهی رسید و اردشیر بابکان تقریبا در سال 220 میلادی بر او خروج کرد و تاریخ فتح او را در 224 م دانستهاند. در آخرین جنگ از سه جنگ سختی که در میان اردوان و اردشیر در جلگه هرمز (هرمزگان) بین بهبهان و شوشتر در کنار رود جراحی رخ داد، کشته شد. (ص 2532 ایران باستان).
[2]. نسبت دادن به کسی، بازبستن و نسبت دادن. وابستگی.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 170
بعد از بهمن زاهد گشت، و این اردشیر [1] سخت عاقل و شجاع و مردانه بود، وزیری داشت نام او تسار [2] و پیش از آن از جمله حکیمان بوده بود. و این وزیر با رأی صایب و مکر و حیله بسیار بود و اردشیر همه کارها به رأی و تدبیر او کردی، و چون به پارس خروج کرد، اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد و بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و جهانیان از ظلم ملوک الطوایف به ستوه آمده بودند و همگان هوای او خواستند، و نخست پارس را، صافی کرد و همه صاحب طرفان را، برداشت و لشکرهاء بیاندازه جمع کرد و از آنجا بیامد و همه ملوک طوایف را قهر کرد و بکشت، چنانک هشتاد پادشاه گردن کش هلاک کرده بود و جهان سر بسر، مستخلص گردانیده و قاعدههایی نهاد در عدل و سیاست و حفظ نظام ملک کی پیش از آن کس ننهاده بود و شرح آن چندان است کی کتابی به سر خویش است [3] و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند و تبرّک افزایند، و او
______________________________
[1]. کریستین. سن مینویسد: ساسان با زنی از خانواده با زرنگی که نامش دینگ بود وصلت کرد و پس از او پسرش بابک جانشین وی شد و یکی از پسران خود را که اردشیر (ارتخشیر) نام داشت، در داراب گرد به مقام عالی نظامی ارگبد (Argabadh) رسانید. اردشیر تقریبا بعد از سال 212 میلادی چند تن از ملوک پارس را مغلوب و هلاک کرد و مقام آنان را صاحب شد پس از مرگ بابک. شاهپور به جای وی نشست و پس از درگذشت ناگهانی اردشیر در 208 میلادی شاه شد، برادران خود را کشت و طغیان داراب را فرو نشاند و کرمان را مسخر و پادشاه آن جا موسوم به ولخش (Valakhsh) را اسیر کرد و بعد از بسط قدرت خود در پارس و کرمان فرمان داد تا در گور (فیروز آباد کنونی) قصری و آتشکدهای بر آوردند و سپس از اصفهان به اهواز شتافت و با شهریار آنجا جنگید و او را مغلوب و کشور او را به خاک خود ملحق ساخت و آخر الامر در در نبرد بزرگی که میان اردشیر و شاه اشکانی در جلگه هرمزگان واقع شد، اردوان به دست اردشیر کشته شد و اردشیر سر خصم را لگد کوب کرد، پس از این نبرد که در روز 28 آوریل 224 م. رخ داد اردشیر فاتحانه وارد تیسفون شد و ایالت بابل را به اطاعت خود درآورده جانشین اشکانیان گردید. وی رسما در 226 میلادی تاجگذاری و عنوان شاه شاهان ایران را انتخاب کرد. (ایران در زمان ساسانیان- ص 108).
[2]. در زمان اردشیر «ابر سام»، اول ارگبد بود (همانجا، ج 1 ص، 128) و بعدا به مقام وزیر بزرگ (و زورگ فرمدار) یا مستشار دربار (در اندرزبد) رسید.
[3]. «در افسانه کوچکی که به نام کارنامک اردشیر پاپکان» معروف است شرح اعمال اردشیر دیده میشود که
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 171
را عهود و وصایا است کی نسختهاء آن موجود است، و از آثار او [1] آن است کی به پارس یک کوره، ساخته است، آن را «اردشیر خوره» گویند و فیروز آباد از جمله آن است و چند پاره شهر و نواحی، و در اعمال عراق و بابل چند جایگاه ساخته است و همه را به نام خویش باز خوانده است و «به اردشیر» کی دار الملک کرمان است، او بنا کرد و اهواز و خوزستان و شهری است، حزّه نام از موصل [2] و شهری به بحرین کی آن را [61f ] خطّ خوانند و نیزه خطّی از آنجا خیزد و این جمله او بنا کرده است، و ندیمان او جمله، حکما و اهل فضل بودندی و در هفتهیی دو روز به مجلس انس نشستی، یک روز به بارگاه بزرگ با بزرگان دولت شراب خوردی و هر کس را نواختی در خور او بفرمودی و یک روز در خلوت با حکیمان و فاضلان، کی ندیم او بودندی شراب خوردی و از ایشان فایده گرفتی و سراسر مجلسهاء او سخن جدّ رفتی و هرگز به هزل مشغول نگشتی و باقی روزهاء هفته به تدبیر ملک و گشادن جهان و قمع دشمنان مشغول بودی، و همت او در دشمن شکنی [بودی] و لذّتها بر خویشتن حرام داشتن تا از آنگاه کی آن مهمّ کفایت شدی، و مآثر بسیار داشت و آبهاء خوزستان او
______________________________
متعلق به حکایت کورش کبیر است حتی کشتن اردشیر اژدها را مقتبس از قصه مردوک خدای بابلیان قدیم است ...» (ایران در زمان ساسانیان، ص 116).
[1]. «از جمله شهر سلوکیه که اردشیر آن را مجددا بنا نهاده، «وه اردشیر» خواند و «اردشیر خوره» و «ریواردشیر» و «رام اردشیر» که هر سه در پارس بودند، از بناهای اوست. دیگر شهر باستانی مسنMesene (کرخای میشان) که به نام «استرآباد اردشیر» مجددا آبادی یافت، دیگر شهر «و هشت آباد اردشیر» که در آغاز اسلام به نام «بصره» آبادی از سرگرفت و غیره ...» (ایران در زمان ساسانیان، ص 116).
[2]. طبری مینویسد: «بود اردشیر همان خره باشد به موصل».
اردشیر در شاهنامه به بغداد بنشست بر تخت عاجبه سر بر نهاد آن دل افروز تاج
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 172
حفر کرد و در جهان عمارتهاء بسیار، فرمود، و مدّت ملک او از ابتدا کی به
______________________________ شهنشاه خواندند ز آن پس وراز گشتاسب نشناختی کس ورا فرستاد بر هر سوی لشکریکه هر جا که باشد ز دشمن سری، سر کینه ورشان به راه آوریدگر آئین شمشیر و گاه آورید کنون از خردمندی اردشیرسخن بشنو و یک به یک یاد گیر بکوشید و آئین نیکو نهادبگسترد بر هر سوی مهر و داد به لشکر بیاراست گیتی همهشبان گشت و پرخاشجویان رمه به دیوانش کارآگهان داشتیبه بیدانشان کار نگذاشتی بهر سو فرستاد پس موبدانبیآزار و بیدار دل بخردان که تا هر سوی شهرها ساختندبدین تیز گنجی بپرداختند تهی دست را مایه دادی بسیبدو شاد کردی دل هر کسی همان کودکان را به فرهنگیانسپردی چو بودی وراهنگ آن به هر برزنی بر، دبستان بدیهمان جای آتشپرستان بدی چو سال اندر آمد به هفتاد و هشتجهاندار بیدار، بیمار گشت بفرمود تا رفت شاپور پیشورا پندها داد ز اندازه بیش بدانست کامد به نزدیک مرگهمی زرد خواهد شدن سبز برگ بدو گفت کاین عهد من یاد دارهمه گفت بدگوی را باد دار چو من حق فرزند بگزاردمکسی راز گیتی نیازاردم شما هم از این عهد من مگذریدنفس داستان را به بدمشمرید برآمد چهل سال و بر سر دو ماهکه تا بر نهادم به شاهی کلاه به گیتی مرا شارستان است ششهوا خوشگوار و به زیر آب خوش یکی خواندم خوره اردشیرکه گردد زبادش جوان، مرد پیر دگر شارستان گند شاپور نامکه موبد از آن شهر شد شاد کام دگر بوم میسان و رود فراتپر از چشمه و چار پای و نبات دگر شارستان برکه اردشیرپر از باغ و پر گلشن و آبگیر چو رام اردشیر ست نهری دگرکز او بر سوی یارس کردم گذر دگر شارستان اورمزد اردشیرهوا مشکبوی و به جوی آب شیر بگفت این و تاریک شد بخت اویدریغ آن سرو افسر و تخت روی (651/ 192/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 174
پارس خروج کرد، تا آخر عهد، سی و دو سال [1] بود و ازین جملت پادشاهی به استقامت بعد از برداشتن ملوک طوایف، مدّت چهارده سال کرد.
شاپور بن اردشیر
و چون فرزند او شاپور به جای پدر نشست [2] در عدل و احسان و آبادانی جهان، طریق پدر سپرد و همچون پدر، دانا و حکیم بود و علم دوست و شجاع و سخی، و از سرگذشت او یکی، آن است کی امیری بوده است از امرای عرب، «ضیزن» نام از قبیله بنی قضاعه و خلقی بسیار بر وی جمع شده بود و در کوهها کی به حدود تکریت است، قلعهای داشت محکم و در وقتی کی شاپور به خراسان بود، بیادبیها و دست درازیها کرد، پس چون [62f ] شاپور باز آمد، قصد او کرد و مدّتی حصار او میداد و قلعه او نمیشایست ستدن، و این «ضیزن» دختری داشت «نضیره» نام، شاپور را بدید و بر وی عاشق شد [3] و در سرّ، پیغام داد به شاپور کی
______________________________
[1]. مدت پادشاهی او را مجمل «چهارده سال و ده ماه» مینویسد (ص 61) و سنی ملوک الارض 14 سال و 6 ماه و طبری نیز همان چهارده سال و ده ماه (ترجمه فارسی ص 585).
[2]. جلوس شاپور 241 میلادی و سال رسمی تاجگذاری او در 242 میلادی است. (معین). در شاهنامه فردوسی، مادر شاپور، دختر اردوان اشکانی است که چون قصد کشتن اردشیر را داشت، اردشیر فرمان داد تا او را بکشند اما وزیر اردشیر چون دانست که این زن باردار است او را نکشت و پسری از او متولد گشت که همین شاپور بود و تا هفت سال او را از اردشیر نهان داشتند، پس از آنکه اردشیر او را شناخت، گرامیش داشت و شاپور پس از مرگ اردشیر به به جای پدر نشست و باژدهقانان را از ده یک به سی یک کاهش داد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 597) کریستین سن مینویسد: شاپور با خوارزمیان، مادیهای کوهستانی، گیلها و دیلمیان جنگند و در خراسان پهلیزک را مغلوب کرد و شهر مستحکم «نیوشاهپور» را در محل جنگ تأسیس کرد. در سال 260 میلادی والرین به دست شاپور مغلوب و اسیر شد (ایران در زمان ساسانیان، ص 245 تا 251).
[3]. طبری او را «ضیزن» و دخترش را «نضیره» نوشته است (طبری، ترجمه فارسی، ص 591) ولی فردوسی که این داستان را ضمن پادشاهی شاپور دوم آورده است دختر را «مالکه» و پدرش را «طایر» میخواند و بلعمی نام پدرش را ساطرون و ملقب به صیدن میداند، اما کریستن سن مینویسد او دختر شاه هتره است (سقوط هتره بنا بر افسانه به سبب خیانت بوده است) امارت کوچک هتره واقع در بیابان جنوب نینوای قدیم، در مقابل شاپور اول به سختی مقاومت میکرد تا سرانجام بر اثر حملات شاهپور از پای درآمد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 244، ج 1). (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 600 و ص 595).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 175
اگر عهد کنی مرا بخواهی، عیب و عوار این دز، ترا بنمایم تا بستانی، شاپور برین جملت عهد بست و دختر، راه گشادن آن بدو نمود و قلعه بستد و «ضیزن» را و هر کی در آن قلعه بودند بکشت، و این دختر را بیاورد وزن کرد [1] و سخت پاکیزه و با جمال بود و گویند یک شب با شاپور به هم در جامه خواب [2]، خفته بود، مینالید، شاپور پرسید کی از چه مینالی؟ این دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است کی مرا رنج میرساند چون بدیدند ورق مور [د] ی [3]، بر پهلوی او سخت شده بود و آن را مجروح کرده و خون روان شده، شاپور از آن در تعجّب ماند و او را گفت: پدرت ترا چه غذا میداد کی چنین نازک برآمدهیی؟ دختر گفت:
مرا مغز استخوان و مسکه [4] و انگبین [5] مصفّی، به غذا دادی [6] و شراب مروّق [7] به جای آب، شاپور گفت: پس چون تو به پدر نشایستی کی ترا برین سان پرورید، به دیگری چگونه شایی؟ بفرمود تا گیسوهای او را در دنبال [8] اسب توسن [9] بستند تا میدوید و او را پاره پاره گردانید. و در روزگار او مانی [10]،
______________________________
[1]. به همسری درآورد.
[2]. بستر خواب
[3]. مورد: گیاهی که دارای برگهای سبز و خوشبوست و در بعضی شهرستانها، در شب عروسی در حجلهگاه در زیر بستر میگسترند. ورق مورد: یک برگ مورد.
[4]. کره
[5]. عسل خالص و صاف شده
[6]. به عنوان غذا.
[7]. شراب صاف و زلال و پالوده و بیدرد. شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشدالتفاتش به می صاف مروّق نکنیم / (حافظ)
[8]. دم.
[9]. سرکش.
[10]. کریستن سن معتقد است که واقعه کشته شدن مانی در سال 276 میلادی و در اواخر سلطنت بهرام اول اتفاق افتاد.
بهرام اول که پادشاهی عشرت طلب بود، مانی را به دست روحانیون زرتشتی گذاشت و مانی با موبدان موبد که هم خصم بود و هم قاضی، به گفتگو پرداخت و مجاب و محکوم شد و او را به زندان افکندند و چندان عذاب دادند تا بدرود حیات گفت. (ایران در زمان ساسانیان، ص 222- 221). بنا بر بعضی روایات او را زنده زنده پوست کندند و سرش را بریدند و پوست او را پر کاه کردند و بر دروازهای از گندی شاپور آویختند و از آن پس آن
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 176
زندیق پدید آمد و طریق زندقه پدید آورد، و اشتقاق زندقه از کتاب زند است کی زردشت آورده بود و به لفظ پهلوی معنی زندقه آن است کی نقیض زند، یعنی به خلاف کتاب زند- همچنانک ملحدان،- ابادهم [1] اللّه- نقیض قرآن میکنند و تفسیر آن میگردانند و آن را تأویل میگویند تا مردم را میفریبند و کسانی را کی به عقل، ضعیف باشند و غور سخن ندانند و از علم مایه ندارند، گمراه میکنند، و چون مانی پدید آمد و اوّل کسی کی زندقه نهاد، او بود و فتنه در عالم پیدا گشت و شاپور، کسان برگماشت تا او را بگیرند، بگریخت و به ولایت صین [2] رفت و آنجا [63f ] طریق اباحت پدید آورد و تا عهد بهرام بن هرمز بن شاپور، آنجا بماند، و تمامی حکایت او در وصف روزگار بهرام کرده آید، تا کتاب از ترتیب نیفتد، و امّا آثار شاپور در عمارت جهان بسیار است و این شهرها او کرده است: [3]
بیشاپور از اعمال پارس، این بیشاپور در اوّل، طهمورث کرده بود، پیش از جمشید و آن را «دین دلا» گفتندی، پس اسکندر رومی آن را خراب کرد و این شاپور بن اردشیر آن را به حالت عمارت باز آورد و «بیشاپور» نام نهاد اکنون «بشاپور» میخوانند.
بلاد [4] شاپور در همسایگی جنبد [5]، نواحی است از اعمال پارس کی به
______________________________
دروازه را «باب مانی» خواندند (همانجا) (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 603).
[1]. خدا ایشان را هلاک گرداناد. آن جا خط وقت را بدی خواهآن جاهد دین، اباده الله / (خاقانی).
[2]. چین.
[3]. حمزه نام این شهرها را نیشاپور، شاد شاپور، به ازاندیو شاپور، شاپور خواست، بلاش شاپور، فیروز شاپور، میداند. (سنی ملوک الارض، ص 34).
[4]. بلاش شاپور.
[5]. اخبار الطوال مینویسد: شاپور چون از روم باز آمد شهر جندی شاپور را بنیاد نهاد. (ص 50) و در مجمل التواریخ میخوانیم: شادروان شوشتر او کرد که از عجایب عالم است و شهرها بسیار کرد چون شاپور و نیشابور، شاد شاپور، به از اندیو شاپور (شهری بهتر از انطاکیه از آن شاپور: جندی شاپور)، شاپور خواست،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 177
بخشی از کتیبه پهلوی حاجی آباد از شاپور اول (مرودشت)
به نقل از «تمدن ساسانی»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 178
سرحدّ خوزستان پیوسته است. «شاپور خواست» خوزستان، این «شاپور خواست» پهلوء الاشترست، «جند شاپور خوزستان» و اصل نام این «اندیو شاپور» [1] است و «اندیو»، پهلوی نام انطاکیه است یعنی این شهرک انطاکیه شاپور است و عرب لفظ آن گردانیدهاند و «جندیشاپور» نویسند، «شاد شاپور» از میسان، به روایتی گفتهاند شادروان شوشتر او بست، امّا درستتر آن است کی شاپور ذو الاکتاف بست، و مدّت ملک او سی و یک سال و نیم بود. [2]
______________________________
بلاش شاپور و پیروز شاپور. (ص 64) فردوسی درباره آبادیهای او میگوید: یکی شارستان نام «شاپور گرد»برآورد و پرداخت در روز ارد یکی شارستان بود «آباد بوم»بپرداخت بهر اسیران روم یکی شارستان کرد در سیستاندر آنجای بسیار خرما ستان به پارس اندرون شارستان بلندبرآورد پاکیزه و سودمند کهن دژ به شهر نشابور کردکه گویند با داد شاپور کرد یکی رود بد پهن در شوشترکه ماهی نکردی بر او برگذر بر انوش را گفت گر هندسیپلی ساز آنجا چنانچون رسی چو شد شه، برانوش کرد آن تمامپلی کرد بالا هزارانش گام چو شد پل تمام او ز ششتر برفتسوی خان خود روی بنهاد تفت (77/ 199/ 7)
[1]. «این نام در اصل ویه از انتبوه شاه پوهر یعنی شهری بهتر از انطاکیه از شاپور» (مجمل التواریخ، ج 2 ص 64).
«و نهاد آن بر مثال عرصه شطرنج نهاده است میان شهر اندر، هشت راه اندر هشت و در آن وقت شطرنج نبود و لیکن شکلش بر آن سان است و اکنون خراب است». (همانجا).
[2]. مجمل التواریخ پادشاهی او را سی سال و پانزده روز میداند و فردوسی میگوید: چو سی سال بگذشت بر سر دو ماهپراگنده شد فرّ و اورنگ شاه بفرمود تا رفت پیش اورمزدبدو گفت کای چون گل اندر فرزد (79/ 199/ 7)
همه پند من سر به سر یاد گیرچنان هم که من دارم از اردشیر بگفت این ورنگ رخش زرد گشتدل مرد برنا پر از درد گشت (87/ 200/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 179
هرمز [1] بن شاپور بن اردشیر
و بعد از وی فرزند او هرمز به پادشاهی نشست و مانند جدّش بود به جمال و ارج و قوّت و عدل و علم. و در قمع زندیقان، مبالغت نمود امّا مانی را به دست نتوانست آورد، چه در اجل فسحت نیافت و بیش از دو سال پادشاهی نکرد، و اندر آن مدّت کی زیست بسیار آثار خوب پیدا [64f ] آورد و از جمله آثار او :
______________________________
[1]. بنا بر شاهنامه، هرمز از پیوند شاپور با دختر مهرک نوش زاد به جهان آمد، اما شاپور تا هفت سال تولد او را از پدرش نهان میداشت تا در شکارگاه با گستاخی پیش اردشیر آمد و گفت: منم پور شاپور کو پور تستز فرزند مهرک نژاد درست
(271/ 170/ 7) اردشیر شادمان گشت و اورمزد بیالید تا شاپور درگذشت و مردم را به دادگری مژده داد و به شیوه پدر و تبار خود شاهی کرد اما چون در پیری به پادشاهی رسیده بود، بیآنکه مدّت درازی فرمانروایی کند، درگذشت و پسرش بهرام به جای او نشست. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 129). «روایات تاریخی نشان میدهد که اورمزد (هرمزد اول) تنها یک سال 272- 273 م. پادشاهی کرد و پیش از جلوس به پادشاهی از 252 م. حکومت خراسان و پادشاهی کوشان را داشت. (همانجا) طبری و مجمل التواریخ مینویسند: او فرمانروایی خراسان را داشت ... فتنهگران برای شاپور خبر آوردند که هرمز سپاه میسازد که پادشاهی از پدر بستاند، هرمز دست خود ببرید و در سفطی پیش پدر فرستاد و گفت من عیبناک شدم و پادشاهی را نشایم تا شاه را بر من این گمان نیفتد. (مجمل ص 65، طبری ترجمه فارسی، ص 595).
اورمزد: [هرمزد] در شاهنامه ز شاهی بر او هیچ تاوان نبوداز آن بد، که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگبه آبشخور آمد همی میش و گرگ همی رسم شاپور و شاه اردشیرهمی داشت آن شاه دانش پذیر همی راند با شرم و باداد کارچنین تا برامد بر این روزگار بگسترد کافور بر جای مشکگل و ارغوان شد به پالیز خشک نبود از جهان شاد بس روزگارسرآمد بر آن دادگر شهریار جهاندار برزد یکی باد سردپس آن لعل رخسارگان کرد زرد (89/ 206/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 181
رامهرمز [1] خوزستان و دسکرهیی [2] کی در راه بغداد است و دیوار آن بر جای است، او بنا کرد.
بهرام بن هرمز بن شاپور
و چون بهرام باز [3] جای پدر نشست، از آنجا کی عصبیّت او بود، در کیش، حیلتهاء تمام کرد تا مانی زندیق را به دست آورد. قومی را از اتباع او کی در زندان بودند، رها کرد و بنواخت و در سرّ ایشان را گفت مرا معلوم است کی مانی بر حقّ است اکنون شما را بباید رفت و استمالت او کردن تا نزدیک من آید و من او را تقویت دهم و کیش او را آشکارا گردانم، این قوم رفتند و مانی را برین جمله گفتند و او بیامد و بهرام او را کرامت فرمود و یک چندی سخن او میشنود تا او را گستاخ کرد و داعیان و اتباع او را بشناخت، پس علما را جمع، گرد آورد در سرّ و ایشان را گفت من این سگ زندیق را به دست آوردم و اتباع او را بشناختم و میخواهم کی همه را بردارم تا این فتنه و فساد فرو نشیند، امّا در عدل و پادشاهی نیست، بیالزام حجة، کسی را کشتن، اکنون شما فردا بامداد با او مناظره کنید و او را مقهور گردانید تا من او را سیاست کنم، علما بر این اتّفاق رفتند و بهرام [4] مرمانی
______________________________
[1]. همان رام اورمزد است که مانی را در آنجا کشتند. (حدود العالم ص 138).
[2]. دسکره: معرّب دسگره دستگرد به معنی قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد خانه سازند. خانههایی که در آنها وسائل عیش و طرب را فراهم کنند و جمع آن دساکر است. (معین).
مجمل مینویسد: اورمزد دسکرة الملک را بنا کرد. (ص 64) کریستن سن مینویسد: هرمز بانی شهر هرمز اردشیر است که آن را سوق الاهواز میگفتند.
[3]. کریستن سن معتقد است که بهرام اول پسر شاپور و برادر اومزد بود که از 273 تا 276 میلادی پادشاهی کرد. (همانجا ص 252).
[4]. این بهرام بن هرمز مردی بود با کفایت و تدبیر ... مانی زندیق به ایام شاپور بیرون آمده بود و خلقی را به زندقه خواند ... بهرام او را بگرفت و بکشت و پوست او را پر کاه کرد و بر در شهرستان [در باب مانی] بیاویخت. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 195).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 182
را خواند و گفت فردا علما حاضر خواهند آمدن، باید کی ساخته باشی، مناظره ایشان را، چون بازگشت در سرّ موکّل بر وی گماشت و روز دیگر علما را و او را به هم بنشاند و مناظره کردند و مانی مقهور شد و پرده از روی کار و مخرقه او برخاست و رسوا شد- چه باطل کجا پای حقّ، دارد- [1]؟- پس، از علما فتوی پرسید کی با او چه باید کرد، گفتند: اگر اقرار آورد این مذهب کی آورده است باطل است و از آن توبه کند، قتل از وی برخیزد، امّا زندان مخلّد، [2] او را واجب آید [65f ] چنانک تا به مردن ار آنجا بیرون نیاید، و اگر توبه نکند، او را به عبرتی باید کشت، کی جهانیانرا بدآن اعتبار [3]، باشد، پس، بهرام مانی را گفت ازین هر دو یکی را اختیار کن، قتل اختیار کرد و توبه نکرد ، آنگاه بهرام بفرمود تا پوست او بیرون کردند و به کاه بیاگندند و اوّل کسی کی پوست او پر کاه کردند، مانی زندیق بود و ازین جهت هر کی سر ملحدان و مقدم زندیقان باشد، پوست او پر کاه کنند، و چون او را هلاک کرد، اتباع او را جمع کرد، هر آنک از داعیان و سران ایشان بودند، آنان را کی توبه میکردند، حبس مخلّدی فرمود، و آنان را کی توبه نمیکردند و بر آن ضلالت اصرار مینمودند، بردار میکرد و دیگران را کی غور زندقه نمیدانستند، از سپاهیان و عوّام، هر کی توبه میکرد بفرمود تا رها میکردند و آنان را کی توبه نمیکردند میکشتند و آن مادّت بریده شد، الّا از ولایت صین کی هنوز مانده است- خدای- عزّ و جلّ- همه مخالفان دین و دولت را هلاک کناد بمنّه- و مدّت ملک او سه سال و سه ماه بود. [4]
______________________________
[1]. باطل قدرت پایداری در برابر حق ندارد.
[2]. زندان ابد.
[3]. عبرت و پند گرفتن.
[4]. در شاهنامه آمده است: چو بهرام بنشست بر تخت زردل و مغز جوشان ز مرگ پدر
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 183
کتیبه پهلوی نقش برجسته بهرام اول در شاپور کازرون
نقل از «تمدن ساسانی» صفحه 66
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 184
بهرام [1] بن بهرام بن هرمز،
و بعد از وی، پسرش بهرام بن بهرام به پادشاهی نشست و سیرت نیکو سپرد و سپاهی و رعایا را نیکو داشت و در عهد او، هیچ اثری تازه نشد کی درین مختصر، یاد توان کرد و مدّت ملک او، هفده سال بود و به جندیسابور نشستی.
بهرام [2] بن بهرام بن هرمز.
او را از بهر آن سگانشاه گفتندی کی به عهد پدرش، ولایت سیستان، او را بود و سیستان را اصل سگستان است و ازین، به تازی سجستان نویسند
______________________________ بر او نیز بگذشت سال درازسر تا جور اندر آمد به گاز یکی پور بودش دلارام بودورا نام بهرام بهرام بود بیاورد و بنشاندش زیر تختبدو گفت کای سبز شاخ درخت به داد و دهش گیتی آباد داردل زیر دستان خود شاد دار به سه سال و سه ماه و بر سر سه روزتهی ماند ز او تخت گیتی فروز چو بهرام گیتی به بهرام دادپسر مرو را دخمه آرام داد (21/ 209/ 7)
[1]. بنا بر شاهنامه پس از درگذشت بهرام اورمزد، یکی پور بودش، دلارام بودورا نام بهرام بهرام بود
او چهل روز در سوگ پدر نشست و تاج شاهی بر سر ننهاد تا موبد موبدان او را به جلوس بر تخت شاهی راضی کرد، بهرام، پادشاهی دادگر بود و پس از نوزده سال پادشاهی بمرد و بهرام بهرامیان به جای او نشست. کریستین سن معتقد است که بهرام دوم از 276 تا 293 میلادی پادشاهی کرد و در زمان او مجددا نبرد میان ایرانیان و رومیان در گرفت. در نقش رستم کتیبهای از وی به جای مانده است و در کوه شاپور هم نقشی دارد (فرهنگ نامهای شاهنامه ص 196). مقدسی او را بهرام خودستای میخواند (آفرینش و تاریخ، ص 137/ 3).
[2]. در شاهنامه آمده است که او را کرمان شاه خواندند و پس از چهار ماه پادشاهی بمرد و نرسی به جای او نشست.
اما در فارسنامه ابن بلخی و سنی ملوک الارض و مجمل التواریخ، لقب او «سکان شاه» است که به نظر میرسد فردوسی لقب او را با لقب بهرام چهارم اشتباه کرده باشد. کریستن سن مینویسد: بهرام سوم لقب سکان شاه داشت زیرا عادتا ولیعهد ایران را به حکومت مهمترین ایالت و یا ایالاتی که بعد از سایرین تسخیر شده بود، نصب مینمودند، کریستن سن میافزاید بهرام به وسیله عم پدر خود نرسی که طغیان کرده بود شکست خورد و از پادشاهی بر کنار شد احتمال دارد بهرام سوم پس از سال 293 میلادی در بعضی قسمتهای شرقی ایران پادشاه باقی مانده باشد (ایران در زمان ساسانیان، ص 257).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 185
ظرف نقره مربوط به بهرام دوم (موزه ایران باستان)
نقل از «ایران در زمان ساسانیان»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 186
[66f ] کی گاف را جیم گردانند ، و این بهرام سوم، هیچ توفیقی نیافته است تا از وی اثری ماندی و ملک او سیزده سال و نیم بود [1] و مقام به جندیسابور داشت در پادشاهی.
نرسی [2] بن بهرام بن بهرام بن هرمز
او سیرتی نیکو و خوب داشت و در روزگار او، مردم در امن و راحت بودند و از وی اثری معروف، نماند و مدّت ملک او هفت سال و نیم بود و مقام به جندیسابور داشت در پادشاهی.
هرمز بن نرسی بن بهرام [3] بن بهرام بن هرمز
این هرمز بن نرسی، پادشاهی درشت و بدخوی بود امّا با این حال، عدل دوست داشتی و با رعایا طریق خوب، سپردی و چون او را وفات آمد، هیچ فرزندی نداشت، امّا یک زن از جمله زنان او آبستن بود، پس لشکر و رعیّت به اتّفاق، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد.
______________________________
[1]. درباره مدت پادشاهی بهرام اختلاف است مجمل مینویسد: در پارس بمرد و در روایت بهرام موبد چهل سال باشد و مقدسی آن را همانند شاهنامه آورده است و در فارسنامه ابن بلخی 5/ 13 سال است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 197).
[2]. کریستن سن مینویسد: او پسر شاپور اول و عم پدری بهرام سوم بود و موضوع دو کتیبه بزرگ نرسه در بایکولی ذکر این قضیه است و نرسی کیفیت تاجگذاری و سلطنت خود را بر تخته سنگی در نقش رستم حجّاری کرده است و در نبردی که میان نرسی و تردات پادشاه ارمنستان درگرفت نرسی شکست خورد و زنش به دست رومیان گرفتار شد و نرسی ناچار شد پنج ولایت از ارمنستان صغیر را به روم واگذار کند.
[3]. هرمز دوم پسر نرسی که از 309 تا 310 میلادی به عدالت و نیکویی حکومت کرد (کریستن سن، ص 259). در مجمل آمده است که به روایتی هفت سال و پنج ماه و به روایتی سیزده سال حکومت کرد. روستای رام هرمز آباد کرد و آن را بهشت هرمز نام نهاد و آن ناحیت میان ایذج است و رامهرمز. (ص 66).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 188
شاپور ذو الاکتاف [1]
او را از بهر آن شاپور ذو الاکتاف گفتندی، کی چون طفل بود، از همه اطراف، مفسدان دست برآورده بودند و بر خصوص، عرب دست درازی بیشتر میکردند و چون به حدّ بلوغ رسید، وزیران او نامهها کی از لشکر آمده بود، از سرحدّهاء ممالک او، بر وی عرض کردند و نوشته بودند کی مقام ما درین ثغور دراز کشید و متغلّبان دست درازی از حدّ ببردند و به طاقت رسیدیم، شاپور وزیران را فرمود کی جواب نویسید کی ما را معلوم شد کی [67f ] مقام شما دراز کشید، اکنون هر کی میتواند بودن، میباشد هر کی نتواند بودن و صبر کردن، باز گردد و به وطن خویش رود، وزیران، این سخن، عظیم بپسندیدند و گفتند بدین تهاون [2] کی بریشان کرد و بینیازی کی از ایشان نمود، همگان به صورت ملازمت کنند و در آن خدمت جدّ نمایند، پس بزرگان لشکر را جمع کرد و وزیران را گفت مرا تا این غایت از نارفتن به جهاد مفسدان عذر، آن بود کی به زاد کوچک بودم و قوّت سلاح برداشتن و جنگ کردن نداشتم، اکنون به حدّ بلوغ رسیدم و عذری نماند. وقت رنج کشیدن و جهان گشادن و قمع مفسدان آمد، چه کوشش پاسبان دولت است و تا رنج نکشند، آسانی نیابند و آغاز به جهاد عرب، خواهم کردن، کی به ما نزدیکتر و فساد ایشان بیشتر است، همگان بر وی ثنا گفتند و آفرین کردند و گفتند ما بندگان و فرمان بردارانیم و هر چه شاهنشاه فرماید، آن کنیم و همانا چنان صوابتر، کی بندگان را به پیکار فرستد و خود در مملکت
______________________________
[1]. شاپور پسر هرمز دوم، سی امین پادشاه در شاهنامه است. او از 309 یا 310 میلادی تا 379 م سلطنت کرد.
در کودکی مادرش به همراهی بزرگان دولت سلطنت میکرد (ایران در زمان ساسانیان، ص 260). بلعمی مینویسد:
«هرمز بن نرسی به وقت مرگ وصیت کرد که اگر مرا پسری شود او را شاپور نام کردم و ملک به وی دادم زیرا که او را پسری نبود آن زنی که بود و بچه در شکم داشت پسری آورد ... تاج از بر گهواره آن ملک زاده میداشتند (ص 100 بلعمی). او همان شاپور دوم ساسانی است.
[2]. خوار شمردن.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 189
غار شاپور، کازرون
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 190
و مقرّ عزّ میباشد، جواب داد کی مثل پادشاه مثل سر است و مثل لشکر مثل تن و همچنانک تن بیسر به کار نیاید، لشکر بیپادشاه کار را پیش نتواند برد و این مهم کی من پیش میگیرم لشکرها را با خویشتن نخواهم بردن جز اندکی. و بنه و تجمل پادشاهی، بر نخواهم داشت، تا عرب را کی محلّ ایشان، محلّ سگان باشد صورت نبندد کی به پیگار ایشان میرویم بل، بر سبیل نخچیر بر خواهم نشست، باید کی فردا به میدان آیند تا ان را کی خواهم، با خویشتن ببرم، روز دیگر به میدان باستادند و یک هزار سوار مردان معروف، همه اصفهبدان و سراهنگان و سرلشکر، جدا کرد و گفت باید کی شما، هر یک مردی را از خویشان خویش اختیار کنید کی به سلاح داری بباید به شرط آنک مردانه باشد و یک مرد کی جنیبت کشد و هم مردانه باشد و دیگران از خیل و حشم، اینجا پیش وزیران باشند، و [68f ] برین سان سه هزار مرد مبارز جریده، با خود برنشاند چنانک یک هزار سوار مقدّمان و معروفان لشکر بودند، پوشیده، و یک هزار سوار مبارز سلاح خویشتن و از آن این مقدّمان، داشتند و یک هزار سوار، مردانه هر یک دو جنیبت [1] میکشیدند، تاختن برد تا به عرب رسید کی سر حدّهاء پارس و خوزستان داشتند و این مقدّمان را گفت دانید کی من شما را از بهر چرا [2] برگزیدم و آوردم؟ گفتند فرمان، شاه راست. گفت از بهر آنک شما معروفان و توانگرانید و از اکنون باید کی جز مرد کشتن و گرفتن هیچ کار نکنید و البته سوی غنیمت ننگرید، همگان گفتند فرمان برداریم و این سخن در ایشان تأثیری عظیم کرد و تا عرب خبر یافتند، سواران پوشیده [3] و شمشیرها کشیده، دیدند و هیچکس از آن عرب خلاص نیافتند، الّا همه یا کشته یا گرفتار شدند و از بسیاری کی بکشتند، ملال گرفتند. پس مرد را میآوردی و هر دو کتف او به هم میکشیدی و سولاخ میکردی و حلقهیی در هر سولاخ کتف او
______________________________
[1]. اسب یدک.
[2]. برای چه.
[3]. مقصود سواران سلاح پوشیده است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 191
میکشیدی، و آنک گویند کتف ایشان بیرون میآورد، مستعبد است چه هر کرا کتف، از وی جدا کنند، نه همانا بزید. و او را از بهر این، ذو الاکتاف گفتندی، [1] و چون سرحدّ پارس و خوزستان از ایشان خالی کرد، کشتیها خواست و هم با آن قدر لشکر، دریا عبره کرد و جزایر از ایشان بستد و به جزیره خطّ، بیرون آمد کی نیز [ه] های خطّی از آن جا آرند و از آن جا به بحرین رفت و همچنین میرفت و عرب میکشت تا به هجر و یمامه رسید و چاهها و مصنعهاء آب ایشان را میانباشت و عنان سوی دیار بکر و بلاد شام تافت و جمله عرب را آواره کرد، الّا جماعتی کی به زینهار پیش خدمت او آمدند و ایشان را قبول کرد و از همگان نوا، ستد. [69f ] و ایشان را به سر حدّ بیابانها و جزایر بنشاند کی جز عرب مقام نتوانست کرد، و ذکر آن عرب کی زینهار یافتند و در بیابانها مقام گرفتند، این است: بنی تغلب را به دارین و خطّ کی از اعمال بحرین است بنشاند، جماعتی را از بنی بکر بن وایل به بیابانها و جزایر و سرحدّهاء کرمان
______________________________
[1]. فردوسی درباره این لقب میسراید که شاپور، هر آن کس کجا یافتی از عربنماندی که با کس گشادی دو لب ز دو دست او دور کردی دو کتفجهان ماند از کار او در شگفت عرابی ذو الاکتاف دادش لقبچو از مهره بگشاد کتف عرب
(226/ 118/ 7) مصنفین عرب به طور کلی شاپور را به لفظ ذو الاکتاف (صاحب شانهها) ترجمه کردهاند، نلد که معتقد است که این لفظ، لقبی است به معنی چهار شانه یعنی کسی که بارهای فوق العاده دولت را میکشد، مع ذلک حمزه اصفهانی و مصنفین دیگر که پیرو او هستند لفظ فارسی این لغت را هوبه سنبا که به معنی (سوراخ کننده شانهها) است میدانند که این لفظ مجعول است و از روی کلمه عربی ذو الاکتاف ساخته شده است. در مورد جنگهای اولیه شاپور کریستین سن مینویسد: شاپور به آسانی ارمنستان را گرفت و پس از آن در بین النهرین با رومیان مصادف شد و رومیان را پی در پی شکست داد آنگاه خیونها و اقوام وحشی را دفع کرد و در سال 359 میلادی قلعه آمد (در دیار بکر کنونی) را فتح کرد و در سال 363 ایرانیان، یولیانوس امپراطور روم را در نبرد کشتند و جانشین او یوانوس، لشکر روم را از سر حدّ ایران باز گردانید و نصیبین و سنجار و ولایات ارمنستان صغیر نصیب ایران شد و ممالک قفقاز تحت تسلّط ایرانیان درآمد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 365- 366).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 192
کی به جانب عمّان و در یاء هند میکشد، بنشاند.
جماعتی از بنی عبد قیس و تمیم را به بیابانهاء هجر و یمامه و آن نواحی بنشاند.
بنی حنظله را به بیابانها کی میان اهواز و بصره بود تا دریا، بنشاند، اکنون آن بیابانها این است کی بصره و اعمال آن کردهاند.
و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت و باز پارس و خوزستان آمد، چه مقام او به اصطخر [1] پارس بود و جندیشاپور خوزستان، پس مداین بساخت [2] و ایوان کسری بنا کرد و دار الملک با آن جا برد تا دفع عرب میکرد، و در آن وقت کی از پیگار عرب فارغ شد و با مقرّ عزّ خویش آمد، برگ بساخت و لشکرها سوی روم کشید و در آن عهد ملک روم، یکی بود نام او قسطنطین، [3] کی قسطنطنیّه او بنا کرد و شاپور او را عاجز گردانید و مالهاء بسیار از وی بستد و خراج بر وی نهاد و بازگشت و در آن عهد، رومیان بر مذهب یونانیان بودندی و هنوز ترسا نشده بودند و دین نصرانی نگرفته و چون شاپور وهنی چنان، بر قسطنطین ملک الروم افگند، آب و رونق او برفت و از دیگر جوانب روم، بر وی خروج کردند و کار او ضعیف گشت پس، وزیر و مشیران او را گفتند: کار تو از حدّ گذشت اگر میخواهی کی ترا قوّتی حاصل آید، باید کی دین نصرانی [70f ] گیری، چه ایشان خلقی بسیارند و تبع
______________________________
[1]. بنا به قول حمزه اصفهانی، شاپور نخست در جندی شاپور و سپس در مدائن فرمان میراند ولی فردوسی قرارگاه او را استخر میداند (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 602).
[2]. حمزه، شهرهایی را که شاپور ساخته است عبارت میداند از: «برزخ شاپور» و «شوش» اما مجمل میافزاید:
همه خرابیهای رومیان هم به دست ایشان، عمارت کرد، پلی کرد به سر حد خوزستان (مراد سد شوشتر است) و آن را اندیمشک رو میکرد و شهر کرخه کرد و بسیار قلعهها کرد و به حمزه گفته است که دیوار جندی شاپور هم وی کرد و برزخ شاپور و آن عکیره است و خرّه شاپور به شوش ... (ص 67 مجمل التواریخ و القصص).
[3]. مقصود قسطنطین کبیر امپراطور روم است که تازه به دین عیسی درآمده بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 261). پس از مرگ او جانشین وی، کنستانس دومconstance از شاپور شکست خورد. (همانجا)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 193
تو شوند و نیز چون از بهر دین شمشیر زنند، مگر چیره شوی ، قسطنطین قول ایشان قبول کرد و دین ترسایی بپذیرفت و از آن سبب، قوّت گرفت و قسطنطنیّه بنا کرد و ترسایان بسیار شدند و بعد از آن، دست هیچکس به مملکت او نرسید، و چون او گذشته شد، یکی از یونانیان، بیرون آمد للیانوس [1] نام، و دین ترسایی باطل کرد و کلیساهایی کی قسطنطین ساخته بود، خراب کرد و عرب کی از شاپور رمیده بودند، خلایقی، بیاندازه، بدو پیوستند و خروج کرد بر قصد ولایت فرس، و شاپور ازین جهت دل مشغول گشت و با لشکری به سرحدّ ولایت شد و از آن جا با سواری چند، مجهول وار، رفت تا شکل کار و لشکر بیند و جاسوسان را باز، بهر گوشهیی فرستاد و خویشتن جایی توقّف کرد، تا جاسوسان باز رسند، اتّفاق را جاسوسی را از آن او بگرفتند و جاسوس از بیم جان گفت مرا مکشید تا شاپور را به شما نمایم کی او با عددی اندک بدین نزدیکی است [2] و گفتهاند للیانوس چون این بشنید نخواست کی پادشاهی چون شاپور به دست عرب گرفتار شود و در سرّ معتمدان را دوانید و شاپور را خبر داد کی حال چگونه است، تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت، و به روایتی دیگر چنان گفتهاند کی
______________________________
[1]. پس از آنکه قسطنطین کبیر به دین عیسی درآمد ... یولیانوس قیصر روم به مخالفت با دین عیسی برخاست و از این رو او راApostata یعنی مرتد لقب دادند. (ص 261، ایران در زمان ساسانیان).
[2]. در شاهنامه آمده است که شاپور چون اندیشه روم گرفت: کشور را به وزیری سپرد و نهانی با ده کاروان شتر بار به روم شتافت و در جامه بازرگانان به دیدار قیصر روم رفت، اما به وسیله یکی از ایرانیان جفا دیده، شناخته شد و دستگیر گشت و در چرم خر دوخته شد. همی گفت هر کس که این شور بختهمی پوست خر جست و بگذاشت تخت
شاپور را در خانهای تنگ و تاریک زندانی کردند که زن قیصر، کلید دار آن بود اما گنجور وی که کنیزی ایرانی بود از سرنوشت شاپور غمناک شد و با وی پیمان دوستی بست و هر روز شیر گرم بر چرم شاپور میریخت تا پس از دو هفته شاپور توانست از چرم به در آید و به یاری کنیزک، اسب و سلاحی بیابد و به ایران بگریزد.
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 602) بنا بر روایات، شاپور همچنان اسیر ماند تا قیصر به ایران لشکر کشید و به جندی شاپور رفت و در آنجا شاپور از فرصت جشنی که رومیان آراسته بودند، استفاده کرد و اسیران ایرانی را وا داشت تا روغن بر پوستی که او در آن بود ریختند و گریخت. (همانجا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 194
للیانوس را اسفهسالاری بود نام او «یوسانوس» و این اسفهسالار، کس بدان جایگه فرستاد، کی جاسوس نشان داده و شاپور را خبر داد تا بگریخت و این روایت درستتر است، و در آن دو سه روز، هر دو لشکر به هم رسیدند و لشکر للیانوس سخت بسیار و بیاندازه بود و عرب از کینهیی کی در دل داشتند، نیک کوشیدند تا شاپور را هزیمت کردند و [71f ] خلقی را از آن او عرب بکشت و للیانوس شهری از آن شاپور بستد از سواد عراق، طیسبون [1] نام و به مدینه شاپور معروف است و بسیار خزاین و مالها از آن شاپور برداشت و شاپور با میانه مملکت آمد و لشکرهاء جهان بر وی جمع شدند و رجعت کرد و طیسبون از للیانوس باز ستد، بیآنک مصافّی رود ، امّا او خود بازگشت و به پارس نشست، و پس، رسولان میان شاپور و للیانوس آمد شد، میکردند تا صلحی ببندند و للیانوس در خیمه نشسته بود و سخن رسولان میشنید، ناگاه چوبه تیر بر سینه او آمد و کس ندانست کی انداخت و للیانوس در حال، جان سپرد و هزیمت در آن لشکر، افتاد و شاپور معتمدان را فرستاد و آن اسفهسالار را کی او را از حال جاسوس، خبر داده بود، هدیّه فرستاد و پیغام به لشکر روم داد [که] اگر با او بیعت کنید، ملک شما را باشد، من قصد شما نکنم، تا به سلامت باز ولایت خویش روید و اگر نه یک کودک را امان ندهم، همگان، بیعت کردند با یوسانوس و شاپور او را مسلّم داشت، بعد مال و خزانه و اسباب للیانوس بستد و [مواضعه ] بسیار بر رومیان نهاد و عرب، در جهان آواره شدند و چندانک از ایشان یافتند، بکشتند،
______________________________
[1]. همان تیسفون است. «چون یولیانوس امپراطور تمام رومیان شد و لشکرهای روم را به جنگ ایرانیان برد ...
قوای رومیان و متحدین آنان به جانب تیسفون پیش رفتند، لکن راه پیشرفت آنها را یک لشکر نیرومند ایرانی فرو بست و در خلال جنگهایی که وقوع یافت یولیانوس در سنه 363 کشته شد و جانشین او یویانوس لشکر روم را از سرحد بازگردانید و به زودی صلحی به مدت سی سال بین طرفین منعقد گشت و ایرانیان نصیبین و سنجار و ولایات ارمنستان صغیر را پس گرفتند. (ایرانیان در زمان ساسانیان، ص 264).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 195
و چون یوسانوس باز میگشت، با او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند، غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی، خراب کرده بودند به شاپور سپرد و به سلامت باز روم رسید و ثمرت آن جوانمردی کی با شاپور کرده بود، بیافت، و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیّه رسید، کیش ترسایی تازه گردانید به حکم آنک ترسا بود و کلیساها را از نو عمارت کرد و از آن وقت باز، کیش ترسایی در دیار روم بمانده است و به هر وقت، در عمارتها و طلسمات قسطنطنیّه، زیادت میکردند، تا بدین درجت رسیده است کی اکنون است، و امّا شاپور [72f ] بسیار سیرتهاء نیکو و آثار بدیع داشته است و شرح آن دراز است و از جمله سیرتهاء او آن است [کی] به هر مهمّ کی او را پیش آمدی، به تن خویش روی به کفایت آن نهادی تا لاجرم پیروز آمدی و همّت وی همه ساله مصروف بودی به گشایش جهان، تا همه جهان را بگرفت و سخن هیچ کس کی غرضآمیز بودی، قبول نکردی، و او را اصحاب اخبار، نهانی بودندی: مردمانی، مردمزاده، با دانش و فضل و راستگوی و با هریک استظهاری کرده بودی، تا آنچ نمایند، جز از راستی ننمایند و مقصود او آن بودی تا احوال مملکت بر وی پوشیده نماند و اگر کسی حالی نماید به خلاف راستی، او غور آن داند ، و در علم درجهیی عالی داشت و در عدل، چنان بود کی در حقّ کمتر کسی، بر فرزند خویش ابقا نکردی و مشیر و ندیم و مونس او کسانی بودند کی هم به عقل و هم به فضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی، و از آثار او در عمارت جهان، آن است کی این شهرها و بندها و پولها کی یاد کرده آید، او بنا کرده است: [1]
______________________________
[1]. «شاهپور در زمره بانیان بزرگ شهرها، اسمی برای خود به یادگار گذاشته است پس از آنکه شهر باستانی شوش را خراب کرد، به علت طغیان، مردم آن را به قتل رسانید و مجددا آن را به اسم «خوره شاهپور» بنا نمود و امروز در آنجا خرابههای قصر موسوم به «ایوان کرخ» برپاست. (ایران در زمان ساسانیان، ص 278).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 196
در بابل و عراق: عکبرا از بغداد و آن را «بزرج شاپور» [1] گفتندی، مداین، رومیّه، انبار و آن را فیروز شاپور گفتندی، طیسبون و آن را مدینه شاپور گفتندی، ایوان کسری، کرخ.
در خوزستان: شوش، شادروان شوشتر
در اصفهان: بوّان ، جرواء آن و آنجا آتشگاهی کرد.
در سیستان: چند شهر.
در خراسان: نیشاپور.
[73f ] در بلاد سند و هند: فرشاپور [و] چند شهری دیگر. آثار او بسیار است اما آن قدر کی معتبر است، یاد کرده آمد، و مدّت ملک او هفتاد و دو سال بود [2].
اردشیر [3] برادر شاپور.
چون شاپور ذو الاکتاف وفات یافت، پسرش شاپور بن شاپور، کوچک بود، برادرش اردشیر را وصی گردانید و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار [بود] و چند معروف را بکشت و سیرت بد نهاد و چون چهار سال پادشاهی کرده بود، او را خلع کردند و شاپور را بنشاندند.
______________________________
[1]. همان «بزرگ شاپور» است که در متن «برزخ شاپور» آمده است.
[2]. فردوسی گفته است: چو نومید شد او ز چرخ بلندبشد سالیانش به هفتاد و اند بفرمود تا پیش او شد دبیرابا موبد موبدان، اردشیر (606/ 253/ 7)
[3]. کریستن سن مینویسد: اردشیر دوم از 383 تا 389 سلطنت کرد و به وسیله اعیان خلع شد (ص 278 ایران در زمان ساسانیان). فردوسی، برعکس متن فارسنامه این بلخی و دیگر متون، او را اردشیر دادگر میخواند و میگوید اردشیر پس از مرگ شاپور ذو الاکتاف ده سال به دادگری پادشاهی کرد و از کسی باژ و ساو نگرفت و به همین جهت به نیکوکار معروف شد: مر او را نکوکار از آن خواندندکه هر کس تن آسان از او ماندند
(15/ 258/ 7) و چون شاپور به مردی رسید او از پادشاهی کناره کرد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 47). ثعالبی مینویسد:
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 197
آرامگاه کوروش- پاسارگارد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 198
شاپور بن شاپور
و چون این پسر به پادشاهی بنشست، سپاهی و رعیّت شاد شدند و سیرتی نیکو سپرد و بعد از پنج سال و نیم، از ملک، او، در فسطاطی [1] نشسته بود و بر سر او افتاد و فرمان یافت، و قومی گفتهاند کی خویشان او، طناب آن ببریدند و بر سر او افتاد و گذشته شد. [2]
بهرام [3] بن شاپور ذی الأکتاف
و بعد از وی، برادرش بهرام، به پادشاهی نشست و او را از بهر آن کرمانشاه گفتندی، کی به روزگار پدرش و برادرش، کرمان، او داشت و مردی بود به خویشتن مشغول و هرگز به تدبیری مشغول نگشتی و قصّه برنخواندی و به مظالم ننشستی و چون فرمان یافت، همه نام [ه] هاء [4] اطراف دیدند کی بدو رسید و ملک او یازده سال بود.
______________________________
پس از چهار سال سلطنت او را از کار برکنار کردند. (همانجا)
[1]. فسطاط (به ضم یا کسر اول) معرب بیزانسیphossaton از لاتینیFossatum به معنی خیمه، سراپرده و جمع آن فساطیط است. (معین) اگر ز این مینیاری گشت آگاهمبر ز اینجا سوی فسطانیان راه
(عطار)
[2]. فردوسی در این باره سروده است: چو شد سالیان پنج با چاره ماهبشد شاه روزی به نخچیرگاه ستاره زدند از پی خوابگاهچو چیزی بخورد و بیاسود شاه بخفت او و از دشت برخاست بادکه کس باد از آن سان ندارد به یاد فرو برد، چوب ستاره بکندبزد بر سر شهریار بلند جهانجوی شاپور جنگی بمردکلاه کئی دیگری را سپرد
(30/ 261/ 7) کریستن سن مدت پادشاهی او را در فاصله سالهای 383 تا 388 میلادی میداند. (ص 278 ایران در زمان ساسانیان).
[3]. کریستن سن فاصله پادشاهی او را که همان بهرام چهارم است، در سالهای 388 تا 399 میلادی میداند (همانجا) اما فردوسی مدت پادشاهی او را چهارده سال میگوید و شاپور را فرزند شاپور میشناسد و میگوید پس از یک بیماری طولانی در جوانی بمرد و او را پنج دختر بود و پسری نداشت پادشاهی را به برادر کهتر خود یزدگرد بزهکار واگذار کرد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 198)، اخبار الطوال مدت پادشاهی او را سیزده سال مینویسد و میگوید که در شکارگاه تیری به سوی او پرتاب شد و از پای درآمد. (ص 54).
[4]. مجمل در این باره مینویسد: «مردی درشت بوده است و هیچ در قصه مردم ننگرید و چون بمرد نامهها که از نواحیها آمده بودند، در پادشاهی او، همچنان به مهر نهاده بود و هیچ باک نیامدش از آن. به شکارگاه در، از
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 200
[74f ] یزدجرد [1] بن بهرام، معروف به أثیم [2]
معنی اثیم، گناهکار باشد او را یزدجرد گناهکار گفتندی، از آنچ معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود و زعر و بدخوی و اهل علم را دشمن داشتی و به دانش خویش مغرور بودی و پیوسته، بر کسی بهانه جستی، تا مال او میستدی و خاندانهاء بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیبها، بخیل بودی و مردم از وی در رنجی عظیم بود. اتّفاق چنان بود کی یک روز، بر کوشکی نشسته بود و اسپی نیکو از صحرا درآمد [3] و زیر کوشک او بایستاد و اسپی بود کی مانند
______________________________
سپاه و خاصگان جدا افتاد، ناگهان از این فرومایه مردمان لشکر، یکی زد بر شکم او و کشته شد به دار الملک مدائن. (ص 68) بلعمی نیز درباره کیفیت کشتن وی مینویسد: سپاه بر وی بشوریدند و همه گرد آمدند و او را در میان گرفتند، پس تیری بر او زدند و کشته شد و کس ندانست که آن تیر که زد. (ص 109)».
[1]. گروهی گفتند این یزدجرد نه پسر بهرام بود که پسر برادر بهرام شاپور بود. (بلعمی ص 109) و «مردی با علم و تمیز و تجربه بسیار بود چون ملک به وی رسید از آن همه، بکشت و ستم و بیداد کرد و بر گناه خرد، عقوبت بزرگ راندی، مردمان به رنج رسیدندی ... و او خون ریختن افزون کردی و رعیت بیچاره شدند و خدای را بزاری همی خواندندی ... (همانجا).
[2]. دینوری مینویسد: او را اثیم یعنی بزهکار گفتهاند، بدخو و ترشروی و بیگذشت بود و به علت زمختی و خشونت طبعی که داشت، کسی را یارای گفتگو با او نبود (اخبار الطوال، ص 78) کریستن سن مینویسد: منابع سریانی که در عصر یزدگرد به رشته تحریر درآمده، او را نیکو کار و عیسوی رحیم و مقدسترین پادشاهان میخواند که همه روزه، نسبت به فقرا و بینوایان احسان میکرد ... «اما مورخان عرب، ایرانی که نوشتههایشان مبتنی بر عقاید روحانیون زردشتی است، او را به صفاتی از قبیل بزهگر و فریبنده خواندهاند. از مجموع، میتوان استنباط کرد که یزدگرد، شهریاری با اراده بود و بالطبع میل به نیکوکاری داشته ولی برای حفظ تاج و تخت، از تجاوزات طبقه ممتاز، مجبور به ارتکاب ظلم و جور بسیار شد.» (همانجا ص 293).
[3]. این داستان را در اکثر کتابهای قدما آوردهاند و فردوسی نیز آن را به نظم کشیده است. در مجمل التواریخ میخوانیم: بعد از مدتی خون از بینی او بگشاد ... آنجا رفت و از آن آب خورد ... پس اسبی خنگ پیدا شد و گویند از آن آب برآمد ... یزدگرد رفت که بگیردش، رام گشت، تازین بر نهاد چون به پاردم رسید، لگدی زدش و بکشت و اسب ناپیدا شد. (ص 69، مجمل التواریخ). کریستن سن با نقل عقیده نلدکه مینویسد، افسانه اسب و کشتن یزدگرد را از آن جهت اختراع کردهاند که کسی اطلاع حاصل نکند که بزرگان اقامت یزدگرد را در محلی دور دست، مغتنم شمرده و خود را از او رهایی بخشیدهاند. (ایران در زمان ساسانیان، ص 297).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 201
آن هیچکس ندیده بود، به نیکویی و یزدجرد، سخت خرّم گشت و چندانک
______________________________
یزدگرد بزهکار در شاهنامه
چو شد پادشا بر جهان یزدگردسپه راز دشت اندر آورد گرد کلاه برادر به سر بر نهادهمی بود از آن مرگ ناشاد، شاد چو شد بر جهان پادشاهیش راستبزرگی فزون کرد و مهرش بکاست خردمند نزدیک او خوار گشتهمه رسم شاهیش، بیکار گشت ز شاهیش بگذشت چون هفت سالهمه موبدان ز او به رنج و وبال یکی کودک آمدش هرمزد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروز همانگه پدر کرد بهرام ناماز آن کودک خرد شد شاد کام وز آن پس غم و شادی یزدگردچنان گشت بر پور چون باد ارد به اختر شناسان بفرمود شاهکه تا کرد هر یک به اختر نگاه که تا کی بود در جهان مرگ اویکجا تیره گردد سر و ترگ اوی ستاره شمر گفت کاین خود مبادکه شاه جهان گیرد از مرگ یاد چو بخت شهنشاه بد رو شوداز ایدر سوی چشمه سو شود چو بشنید ز او شاه، سوگند خوردبه خراد برزین و خورشید زرد که من چشمه سو، نبینم به چشمنه هنگام شادی نه هنگام خشم ز بینیش بگشاد یک روز خونپزشک آمد از هر سوی رهنمون ترا چاره این است کز راه شهدسوی چشمه سو گرایی به مهد چو نزدیکی چشمه سو رسیدبرون آمد از مهد و دریا بدید زمانی نیامد ز بینیش خونبخورد و بیاسود با رهنمون ز دریا برآمد یکی اسب خنگسرین گرد چون گور و کوتاه لنگ هم آنگاه برداشت زین و لگامبه نزدیک آن اسب شد شاد کام زشاه جهاندار بستد لگامبه زین برنهاد و همان گشت رام چو زین برنهادش، برآهیخت تنگنجنبید بر جای، تازان نهنگ پس پای او شد که بنددش دمخروشان شد آن باره سنگ سم بغرید و یک جفته زد بر برشبه خاک اندر آمد سر و افسرش ز خاک آمد و خاک شد یزدگردچه جویی تو ز این برشده هفت گرد چو او کشته شد، اسب آبی چو گردبیامد بدان چشمه لاژورد به آب اندرون شد تنش ناپدیدکس اندر جهان این شگفتی ندید
(شاهنامه 364/ 284/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 203
کوشیدند تا او را بگیرند، فرمان هیچکس نبرد و یزدجرد از حرص، فرو آمد تا اسپ را بگیرد، چون اسپ، او را دید، نزدیک او آمد و بیستاد و یزدجرد او را بگرفت و زین خواست و به دست خویش آن اسپ را زین کرد و چون به [1] پاردنب رسید، آن اسپ، جفتهیی [2] بر سینه او زد و او را بر جای بکشت و اسپ، ناپدید شد و گفتند این فرشته بود، کی خدای- عزّ و جلّ-، به صورت اسپی گماشت، کی ظلم او را از سر جهانیان برداشت و مدّت او، بیست [سال] و پنج ماه و بیست روز بود. [3]
بهرام گور [4] بن یزدجرد اثیم.
این بهرام گور، چون دو ساله شد، پدرش او را به منذر سپرد کی در آن وقت
______________________________
[1]. پاردنب یا پاردم: چرمی است که زین اسب را به زیر دم و سرین اسب میپیوندد و امروز آن را رانکی میگویند
[2]. لگد- جفتک.
[3]. مرگ یزدگرد در سال 421 میلادی اتفاق افتاد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 297).
[4]. کریستن سن مینویسد: «یزدگرد سه پسر به جا گذاشت: شاهپور، و هرام و نرسی: شاهپور را به پادشاهی قسمتی از ارمنستان نصب کرد و وهرام (بهرام گور) پیش پادشاه حیره اقامت گزید که او را از خردی به آنجا فرستاده بودند که تبعیدی بود که نتیجه اختلاف نظر یزدگرد و آن فرزند بود و تحت سرپرستی منذر تربیت مییافت. منذر از جانب یزدگرد مفتخر به لقب «رام افزود یزدگرد» (یعنی کسی که شادی یزدگرد را افزون کند) و مهشت (اعظم) بود و نرسی احتمالا در زمان فوت پدر صغیر بوده است ... اعیان و بزرگان که از وجود یزدگرد خلاص شدند، خواستند تا همه پسران یزدگرد را از سلطنت محروم کنند، شاهپور را کشتند و به جای او خسرو را که منسوب به شعبهای از دودمان ساسانی بود به پادشاهی برگزیدند. بهرام به کمک منذر و نعمان پسرش به طرف تیسفون راند، بزرگان متوحش شدند و با منذرو و هرام شروع به مذاکره کردند و عاقبت خسرو خلع و بهرام به تخت نشست.
روایات ایرانی این واقعه را با افسانه درآمیختهاند ... و این افسانهها را از آن جهت اختراع کردهاند تا این قضیه شرمآور را بپوشانند که سپاهی حقیر از عرب، توانسته است تصمیم بزرگان کشور را به هم زده و پادشاهی را که مردود بزرگان بوده به تخت نشاند ... (ایران در زمان ساسانیان، ص 299). «... هیچیک از پادشاهان ساسانی به استثنای اردشیر و خسرو انوشیروان و خسرو پرویز، مانند بهرام گور (بهرام پنجم) محبوب عام نبوده است. نسبت به خلایق خیرخواهی میکرد قسمتی از خراج را بخشید و داستانهای بسیار درباره چالاکی او نقل کردهاند. او نیرومند و کامران بود .. بر او عیب گرفتهاند که بیش از اندازه، شهوت ران بود و در خرج اسراف میکرد اما در این شکی نیست که چون زمام امور را به بزرگان دولت واگذار کرد، مطبوع و محبوب نجبا و روحانیون شد و قسمتی از از شهرت عظیم او را مربوط به همین محبوبیت نزد بزرگان باید دانست ... او با اقوام وحشی
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 204
امیر عرب بود، تا او را بپرورد، به جایی کی آن را «حیره» گویند و آب و هواء درست دارد و بفرمود تا او را سواری آموزد و به هنر برآورد و منذر او را تربیت نیکو میکرد و پسرش نعمن بن المنذر را در خدمت او [75f ] مرتب گردانید، چون پنج شش ساله شد، منذر را گفت از بهر من معلّمان آور، تا ما را علم آموزند، منذر گفت تو هنوز ضعیفی و طاقت آموختن نداری، جواب داد کی تو نمیدانی کی من پادشاه زادهام و آرایش پادشاه، علم و هنر باشد. منذر را این سخن، از وی سخت پسندیده آمد و معلّمان و حکیمان را بر سر او آورد تا او را تعلیم می کردند و علم بسیار حاصل کرد و چون به حدّ آن رسید کی سواری تواند کردن و سلاح برداشتن، او را سواری و نیزه تاختن [1] و تیر انداختن آموخت، چنانک نبرده جهان گشت در انواع هنر، پس منذر او را نزدیک پدرش آورد تا او را بدان هنرمندی بدید و پدرش بس التفاتی، بدو نکرد، فرمود کی باید کی خدمت خاصّ کند، بهرام یک چندی ببود و آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید، دلش از آن بگرفت، و برادر قیصر روم نزدیک پدرش آمده بود به طلب صلح، بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری [2] خواهد کی بهرام [3]، باز، نزدیک منذر
______________________________
شمالی به جنگ درآمد و ظفر یافت و ارمنستان یکی از ایالات ایران به شمار آمد. بهرام در سال 438 یا 439 به عقیده فردوسی به مرگ طبیعی وفات یافت اما بعضی وفات او را نتیجه عشق به شکار دانستهاند. (ایران در زمان ساسانیان، ص 305).
[1]. در متن: نیزه تاختن که مسلما «نیزه باختن» مرجّح است.
[2]. اجازه.
[3]. در شاهنامه آمده است: سر سال هشتم مه فروردینکه پیدا کند در جهان هور، دین یکی کودک آمدش هرمزد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروز هم آنگه پدر کرد بهرام ناماز آن کودک خرد شد شاد کام به صلّاب کردند ز اختر نگاههم از زیج رومی بجستند راه بگفتند با تا جور یزدگردکه دانش ز هر گونه کردیم گرد مر او را بود هفت کشور زمینگرانمایه شاهی بود با فرین ز پر مایگان دایگانی گزینکه باشد ز کشور بر او آفرین چنین گفت منذر که ما بندهایمخود اندر جهان شاه را زندهایم
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 205
رود، دستوری یافت و نزدیک منذر رفت و آنجا میبود تا پدرش کناره شد و
______________________________ همه پیش فرزند تو بندهایمبزرگی وی را ستایندهایم تنش را به خلعت بیاراستندز در اسب شاه یمن خواستند چو منذر بیامد به شهر یمنپذیره شدندش همه مرد و زن دو تازی، دو دهقان، ز تخم کیانببستند مردانگی را میان همی داشتندی چنین، چار سالچو شد سیر شیر و بیاگند یال به دشواری از شیر کردند بازهمی داشتندش به بر، بر به ناز چو شد هفت ساله به منذر چه گفتکه آن رای با مهتری بود جفت: به داننده فرهنگیانم سپارچو کار است، بیکار، خوارم مدار هر آن چیز کان در خور پادشاستبیاموزیم تا بدانم سزاست چو شد سال آن نامور بر سه ششدلاور گوی گشت خورشید فش به موبد نبودش به چیزی نیازبه فرهنگ جویان و آن یوز و باز جز از گوی و میدان نبودیش کارگهی زخم چوگان و گاهی شکار پدر آرزو کرد بهرام راچه بهرام خورشید خود کام را بیامد همانگاه نزد پدرچو دیدش پدر را، برآورد سر چنان بد که یک روز در بزمگاه-همی بود بر پای در پیش شاه چو شد تیره، بر پای، خواب آمدشهم از ایستادن شتاب آمدش پدر چون بدیدش به هم برده چشمبه تندی یکی بانگ برزد ز خشم به دژخیم فرمود کو را ببرکزین پس نبیند کلاه و کمر وز آن پس غم و شادی یزدگردچنان گشت بر پور چون با دارد ز خاک آمد و خاک شد یزدگردچه جویی تو ز این بر شده هفت گرد چو در دخمه شد شهریار جهانز ایران برفتند گریان مهان کجا خوارشان داشتی یزدگردهمه آمدند اندر آن شهر، گرد نخواهیم بر تخت ز این تخمه کسز خاکش به یزدان پناهیم و بس یکی مرد بد پیر، خسرو به نامجوانمرد و روشن دل و شادکام سپردند گردان بدو تاج و گاهبر او انجمن شد ز هر سو سپاه پس آگاهی آمد به بهرام گورکه از چرخ شد تخت را آب، شور بفرمود منذر به نعمان، که رویکی لشکری ساز شیران نو بیاورد نعمان، سپاهی گرانهمه تیغ داران و نیزه روان بزرگان از آن کار غمگین شدندبر آذر پاک بر زین شدند به شاه جهان، آفرین خواندندبه مژگان همی خون برافشاندند
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 206
چون یزدجرد گذشته شد، لشکر و رعیّت خود از وی به ستوه آمده بودند و گفتند
______________________________ به آواز گفتند انوشه بدیهمیشه ز تو دور دست بدی چنین گفت منذر به ایرانیانکه خواهم که دانم به سود و زیان کز این سال ناخورده شاه جوانچرایید پر درد و تیره روان؟ بزرگان به پاسخ بیاراستندبسی خسته دل پارسی خواستند ز ایران کراخسته بد یزدگردیکایک بر آن دشت کردند گرد بریده یکی را دو دست و دو پاییکی مانده بر جای و جانش به جای یکی را دو دست و دو گوش و زبانبریده شده، چون تن بیروان ... چنین گفت بهرام کای مهترانجهاندیده و کاردیده سران همه راست گفتید و ز این بترستپدر را نکوهش کنم، در خور است بدان خو مبادا که مردم بودچو باشد پی مردمی گم بود یکی با شما نیز پیمان کنمزبان را به یزدان گروگان کنم بیاریم شاهنشهی تخت عاجبرش در میان تنگ بنهیم تاج ز بیشه دو شیر ژیان آوریمهمان تاج را در میان آوریم ببندیم شیر ژیان بر دو سویکسی را که شاهی کند آرزوی شود تاج برگیرد از تخت عاجبه سر بر نهد نامبردار تاج بگفت این و برخاست در خیمه شدجهان را ز گفتارش آسیمه شد بگفتند کاین فرّه ایزدی استنه از راه کژی و نابخردی است ز گفت گذشته پشیمان شدندگنه کارگان سوی درمان شدند به بهرام گفتند کای فرّهمندبه شاهی توی جان ما را پسند گروهی به بهرام باشند شادز خسرو، دگر پاره گیرند یاد بهانه همان شیر جنگی است و بساز این پس بزرگی نجویند کس ببردند شیران جنگی کشانکشنده شد از بیم چون بیهشان ببستند بر پایه تخت عاجنهادند بر گوشه عاج، تاج چو «خسرو» بدید آن دو شیر ژیاننهاده یکی افسر اندر میان بدان موبدان گفت تاج از نخستمر آن را سزاتر که شاهی بجست و دیگر که من پیرم و او جوانبه چنگال شیر ژیان ناتوان بدو گفت بهرام کاری رواستنهانی نداریم گفتار راست یکی گرزه گاو سر بر گرفتجهانی بدو مانده اندر شگفت همی رفت با گرزه گاو رویچو دیدند شیران پرخاشجوی یکی زود زنجیر بگسست و بندبیامد بر شهریار بلند بزد بر سرش گرز بهرام گردز چشمش همه روشنایی ببرد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 207
وی به ستوه آمده بودند و گفتند: پسر او در میان عرب پرورده [1] است و آداب فرس نداند و دیگری را، نام او «کسری» [2] از فرزندان اردشیر بابک، به پادشاهی نشاندند و چون این خبر به بهرام رسید، منذر را گفت: نام و ننگ این کار با تو افتاد، منذر گفت: من بندهام و ایستادهام میان [3] بسته، به هر چه فرمایی و در حال، پسرش نعمن را با ده هزار سوار، نامزد کرد تا به حدود طیبسون و آن اعمال کی سر حدّ فرس بود، رفتند و دست به غارت و قتل بردند و بزرگان فرس، رسولی به منذر فرستادند تا پسر را بازگرداند، منذر، رسول را گفت: آمدن تو نزدیک من چه فایده دهد، و من بندهام [و] فرمان بردار، برو با خداوند [من] سخن گوی.
[76f ] و او را نزدیک بهرام فرستاد، چون رسول، بهرام را بدید بدان قدّ و قامت و بها و ارج دانست کی پارسیان، خطا کردند کی پادشاهی به دیگر، دادند رسول پیغام گزارد و بهرام، جواب، این قدر داد کی ملک، حقّ و میراث من است و لابدّ طلب آن خواهم کرد، باید تو کی رسولی بروی و سخن منذر بشنوی، رسول با [4] نزدیک منذر آمد، منذر گفت، سخن آن است کی او میگوید و من بنده اوام و آن کنم کی فرماید، رسول گفت کی من صلاح در آن میبینم کی بهرام به سر حدّ بیاید، تا بزرگان فرس او را ببینند و سخن او بشنوند، کی به همه حال با او دهند، همگان اتّفاق برین بستند و منذر با سی هزار سوار دیگر، در خدمت بهرام آمد و چون رسول بازگشت، بزرگان فرس را از حال او خبر داد و ایشان نیز به
______________________________ بر دیگر آمد بزد بر سرشفرو ریخت از دیده خون از برش جهاندار بنشست بر تخت عاجبه سر بر نهاد آن دل افروز تاج بشد «خسرو» و برد پیشش نمازچنین گفت کای شاه گردن فراز نشست تو برگاه فرخنده بادپلان جهان پیش تو بنده باد
(683/ 302/ 7).
[1]. پرورده شده است. فارسنامه ابن بلخی ؛ متن ؛ ص207
[2]. همان «خسرو» است.
[3]. آماده به خدمت.
[4]. با: به.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 208
سر حدّ آمدند و در میانه هر دو لشکر نوبتی زدند [1] و کرسی زر مرصّع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست و بزرگان فرس، حاضر آمدند و چون او را دیدند، با چنان بها و منظر و ارج و منذر بر دست راست او ایستاده بود و نعمن بر دست چپ، همگان سجده بردند و خدمت کردند و پس سخن آغازیدند و شکایت پدرش یزدجرد، برداشتند [2] و قتلهاء ناحقّ کی او کرده بود و مالهاء ناواجب، [کی] از مردم ستده و ازین گونه، برشمردند و گفتند از این رنج، ما دست در دیگری زدیم، [3] پس بهرام گفت هر چه میگویید همه همچنان است و علم اللّه [4] کی طریقتهاء او را، سخت منکر بودم و از بدخویی او بود [2] کی من از صحبت او ملاذ جستم [5]، اکنون از خدای- عزّ و جل- و از شما میپذیرم کی هر رنج کی از وی بردید به راحت بدل گردانم و سپاهیان را ایجاب و انعام، زیادت کنم و پیران را حرمت دارم و جوانان را قربت دهم و عمارت دنیا کنم، و رعایا را به عدل و تخفیف ، مخصوص دارم و اگر به خلاف [77f ] این روم [7]، از پادشاهی و ملک بیزار شدم. [6] و خدای عزّ و جلّ و جانهاء پاکیزه را، برین عهد، گواه گرفتم، بزرگان فرس، چون این سخن از وی شنیدند، شاد شدند و دعاها گفتند، پس میان ایشان گفت و گوی برخاست و قومی کی هوای «کسری» میخواستند، گفتند: ما بر پادشاهی او بیعت کردیم به چه عذر فسخ کنیم
______________________________
[1]. نوبت زدن: نقاره زدن. معمول بود که در خانه شاهان در شبانه روز چند بار نقّاره میزدند، گاهی سه بار، گاه چهار پنج بار و گاه هفت بار. گاهی نوبت زدن به معنی دعوی شاهی کردن و اعلام سلطنت و حکومت کردن است که در اینجا متناسبتر است.
[2]. شکایت برداشتن: شکوه کردن
[3]. دیگری را انتخاب کردیم، به دیگری متوسل شدیم. مقصود برگزیدن «خسرو» به پادشاهی است.
[4]. خدا میداند
[5]. ملاذ جستم: پناه بردم ...
[6]. سبک بار ساختن: تسکین دادن.
[7]. اگر بر خلاف این اقدام کنم
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 209
دیگران کی هوای بهرام میکردند گفتند: صاحب حقّ اوست و داشتن و متابعت او کردن، لازم است ، چون سخن دراز کشید، بهرام گفت مرا نمیباید کی بدین سبب، میان شما گفت و گوی رود، این ملک میراث من است و امروز دیگری دارد، ما را هر دو بهم رها کنید تا بکوشیم هر کی بهتر آید و چیره شود، ملک، آن کس را بود یا اگر نه تاج و زینت پادشاهی، میان دو شیر گرسنه بباید نهاد، تا هر کی از میان آن دو شیر بردارد، پادشاهی او را باشد، مردم دانستند کی «کسری» و ده چون وی، [1] طاقت نبرد بهرام ندارد، ، قرار بدان افتاد، کی تاج میان دو شیر بنهند، دو شیر شرزه را آوردند و گرسنه، ببستند و تاج در میان هر دو شیر، نهادند با دیگر زینت پادشاهی، و شیران را فراخ ببستند و «کسری» را حاضر کردند و بهرام، «کسری» را گفت پیشتر رو، تاج بردار تا این پادشاهی بر تو درست گردد، [2] کسری گفت تو به دعویی آمدهیی و بیان، ترا باید نمود تا پادشاهی ترا مسلّم شود، چون دانست کی کسری زهره ندارد، کی پیش رود، بهرام، پیش خرامید و گرزی در دست گرفت، موبد موبدان او را گفت ما از خون تو بیزاریم، بدین خطر کی بر خویشتن میکنی، جواب داد کی همچنین است و چون نزدیکتر رسید، شیری از آن دو گانه، روی بدو نهاد، بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت [3] بر سرش میزد تا کشته شد، پس روی بدان شیر دیگر نهاد و چون شیر از [78f ] جای برخاست، یک گرز به قوّت، بر تارک سرش زد چنانک از آن زخم سست شد، پس گلوش بگرفت و سرش بر سر آن شیر دیگر کی کشته شده بود، میزد تا بمرد و برفت و
______________________________
[1]. خسرو و ده تن همانند او،
[2]. قدرت پدید آوردن.
[3]. لخت به معنی عمود، گرز، کوپال: چو ایمن شد از دشمن و تاج و تختبه کژی به یک «لخت»، برگشت بخت / (فردوسی)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 210
تاج برداشت و مردم از آن حال در تعجّب ماندند و بر وی آفرین کردند و گفتند این است پادشاهی به راستی، و همگان تسلیم [1] کردند، و کسری پشت پای بهرام ببوسید و گفت سزای تاج و تخت تویی و من نه به اختیار آمدم، باید کی مرا زینهار دهی تا بعد ازین بندگی کنم، او را زینهار فرمود و بنواخت و خدمت خاصّ فرمود و بهرام بر تخت پادشاهی نشست و جمله بزرگان فرس و عرب در پیش او به خدمت بایستادند و او خطبه کرد و سپاس گزاری کرد خدای را- عزّ و جلّ- و خیرات بسیار پذیرفت و بزرگان را نواخت فرمود و جمله پارسیان، منذر را به شفاعت آوردند کی خطا بر ما رفت، ببخشید و عفو کنید و بهرام شفاعت وی قبول کرد و هفتهیی به نشاط مشغول شدند، و درین وقت کی این ماجرا رفت [2] بهرام بیست ساله بود، و منذر را خلعتهاء فاخر داد، و ملک عرب به وی ارزانی داشت و زیادت، انعام و ایجاب فرمود و بازگردانید و پسرش نعمان را همچنین خلعتها فرمود. و چون پادشاهی بر وی قرار گرفت، سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعّم نهاد و از اطراف، ملوک طمع در ولایت او کردند، از ترکستان و روم و لشکر او پیوسته فریاد میکردند و رعیّت مینالیدند کی از چهار سو، دشمنان سر برآوردهاند و تو در عشرت سر فرو بردهیی و از جمله اصحاب اطراف، خاقان، کی ملک ترک بود، با دویست و پنجاه هزار مرد، خروج کرده بود و قصد ولایت او کرده و پارسیان از وی سخت ترسناک بودند و هرگاه رجوع به بهرام کردندی و شکایتی نمودندی، ایشان را تسکین دادی و گفتی مترسید کی تدبیر این کار [79f ] آسان است و کار به جایی رسید
______________________________
[1]. گردن نهادن، قبول کردن. لطیفهای بشنو از کمال خود که در آنملوک نی که ملک هم مرا کند تسلیم / (انوری)
[2]. این ماجرا اتفاق افتاد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 211
کی بزرگان پارسیان در سرّ، ملاطفهها [1] به خاقان میفرستادند از ترس خویش و امان میخواستند، [2] پس درین میانه، بهرام هفت کس از پادشاهزادگان کی از تخمه او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد و سیصد مرد را از اصفهبدان و بزرگان و تمامت، هزار مرد مبارز برگزید و برادرش نرسی [3] را به نیابت خویش در مملکت بگذاشت، بر سر لشکر و گفت من به آذربایجان میروم [4] تا یک چندی زیارت آتشگاه بکنم و از آنجا به ارمنیّه روم تا صید کنم و چون باز گردم تدبیر کار خاقان، کنم، شما فرمان برادرم نرسی برید و البتّه هیچ حرکت مکنید و ساخته میباشید تا رسیدن من و برین قاعده بر صوب آذربیجان رفت و خبر به خاقان رسید کی بهرام بگریخت [5] و
______________________________
[1]. ملاطفه: مجازا به معنی نامه خرد: ملّطفه ج ملاطفات، نامه کوچک که خلاصه مطالب را در آن به ایجاز نویسند.
«در آن میان خریطهیی یافتند پر از ملاطفهها پادشاهی به راست روشن فرستاده بود ...».
[2]. در شاهنامه آمده است: پس آگاهی آمد به هندو به رومبه ترک و به و به چین و به آباد بوم که بهرام را دل به بازی است بسکسی را، ز گیتی ندارد به کس چو خاقان چین این سخنها شنیدز چین و ختن لشکری برگزید وز آن سوی، قیصر سپه برگرفتهمه کشور روم لشکر گرفت به ایران چو آگاهی آمد ز رومز هند و ز چین و ز آباد بوم همه پیش بهرام گور آمدندپر از خشم و پیکار و شور آمدند بگفتند با شاه چندی درشتکه بخت فروزانت بنمود پشت چنین داد پاسخ جهاندار شاهبدان موبدان نماینده راه که دادار گیهان مرا یاور استکه از دانش برتران برتر است به بخت و سپاه و به شمشیر و گنجز کشور بگردانم این درد و رنج
(1435/ 386/ 7)
[3]. گزین کرد ز ایرانیان سی هزارخردمند و شایسته کارزار که برادرش را داد تخت و کلاهتا گنج و لشکر بدارد نگاه همش خردمند نرسی آزاد چهرفرّ و دین بود هم داد و مهر
(1454/ 388/ 7)
[4]. چون از پارس لشکر فراوان ببردچنین بود رای بزرگان و خرد وز آن جایگه لشکر اندر کشیدسوی آذر آبادگان برکشید
(1456/ 388/ 7)
[5]. که از جنگ بگریخت بهرام شاهوز آن سوی آذر، کشیده است راه
(1457/ 388/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 212
و پارسیان متواتر، ملاطفهها به خاقان روانه کردند کی او از میان ما رفت و ما به حکم توییم، باید کی آهسته میآیی تا مردم را از تو استشعاری نباشد، خاقان خرّم گشت و حزم، اختیار فروگذاشت و روی به اعمال [1] خراسان آورد و بهرام هفتهیی زیارت آتشکده [2] کرد و فرمود تا اسپ گلها [3] آوردند و اسپان نیک اختیار کرد به بهانه شکار و راز دل خویش با هیچ کس ازین جماعت نگفت و از «جیس» [4] کوچ کرد بر صوب ارمنیّه و این قوم را کی اختیار کرده بود و با او بودند، گفت به شکاری میروم کی هیچکس از شما ندیده است، باید کی چندانک میرانم جمله با من میرانید و بد آن صوب کی من میروم، میروید و از من هیچ کس باز مپرسید، و چون دو روزه راه میرفت، عنان بر صوب کوه قبق تافت [5]، روی به صوب بیابان خوارزم داد و لشکر را فرمود تا به هر گلّهیی کی میرسیدند از اسپ گلههاء بهرام، میراندند و در پیش او میکشیدند و هر کرا اسپ، مانده میشد، اسپ رها میکرد و عوض از گلّه میگرفت و برین سان تاختنی ببرد، کی مرغ [80f ] در هوا ستوه شدی و چندان مدّت کی توقّف میکرد، به
______________________________
[1]. نواحی.
[2]. مقصود آتشکده آذر گشسب است که در «شیز» آذربایجان بود.
[3]. فسیلهها یا گلههای اسب.
[4]. همان «شیز» است.
[5]. ر ک حدود العالم ص 34:. گویند این کوه همان عرج است که میان مکه و مدینه است که تا شام کشیده شود ... بعد به کوههای ملطیه پیوندد تا دریای خزر و در آن باب الابواب جای دارد و در آنجا قبق خوانند. (البلدان، ص 138). ز آمل بیامد به گرگان کشیدهمی درد و رنج بزرگان کشید بدین سان بیامد به نزدیک مرونپرّد بدان گونه پرّان تذ رو به کشمیهن آمد به هنگام روزکه بر زد سر از کوه گیتی فروز
(1521/ 391/ 7) در اخبار الطوال آمده است که: بهرام دستور داد 7000 گاو را کشتند و پوست برکندند و شبها را حرکت میکرد و روزها خود را پنهان میساخت بهرام راه مازندران پیش گرفت و از کناره دریا گذشت و خود را به گرگان و سپس به نساء و از آنجا به مرو رسانید، خاقان در دهکده کشمیهن اردو زده بود، پوست گاوها را باد کردند و در آن سنگریزه ریختند و چون خشک شد، به گردن اسبها آویختند و اسبها را رها کردند و به پشت اردوگاه خاقان راندند از آن پوستها و ریگها و دویدن کره اسبها چنان هیاهویی برخاست که از صدای صاعقه شدیدتر بود، ترکان ترسیدند و اردوگاه رها کردند و گریختند، اسب خاقان رم کرد و او را به زمین انداخت و بهرام به او رسید و به دست خود او را کشت ... (ص 85 ترجمه فارسی). چو خاقان ز نخجیر بیدار شدبه دست خزروان گرفتار شد (1525/ 391/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 213
انتظار بهارگاه بود تا در بیابان آب و گیاه بود، و خاقان چندانک تفحّص و تجسّس میکرد هیچکس، نام و نشان بهرام نمیدادند و او ایمن و فارغ دل شد و بهرام چون در بیابان خوارزم آمد، فرمود تا همگان جامهها بر شکل ترکان پوشیدند و همچون باد میراند تا میان او و لشکر خاقان یک منزل ماند و هر کی ایشان را میدید خود این گمان نمیبرد و شکل ایشان از آن ترکان پیدا نبود، به جامه و مانند این و نیز عدد ایشان اندک بود و بهرام آن روز بر سرچشمهیی فرو آمد و بیاسود و اسپان را گردانیدند و جاسوس فرستاد و آن روز همه روز به ترتیب کار مشغول گشت و آن بزرگان را گفت: بدانید کی من از بهر آن، شما کی پیران و مقدّماناید برگزیدم، کی دانستم کی از شما خیانت نیاید و جان را بزنید و ما را هیچ شکار بهتر ازین نباشد، کی تا جهان ماند از آن باز گویند، باید کی نام و ننگ را و زن و فرزند را بکوشید، کی میبینید کی به چه جای، گرفتار آمدهایم، و لشکر را پنج بخش کرد، هر بخشی دویست مرد و از آن پادشاهزادگان کی با او بودند، هر قومی را سری کرد و یک بخش خویشتن را جدا کرد و، ترتیبی فرمود کی او به تن خویش با دویست مرد گزیده پر سلاح، براند و خاقان را فرو گیرد و این چهار بخش هر قومی بر گوشه بایستد و چون از سراپرده خاقان، فغان برآید، ایشان از چهار گوشه، نعره زنند و «بهرام گور ای منصور»، نعره زنند و طبلها فرو کوبند، و از جای خویش نجنبند، الّا آنک ترکان را کی از لشکرگاه بیرون میآیند به هزیمت، ایشان را میکشند، چون آن ترتیب فرمود، جاسوسان باز رسیدند و خبر دادند کی خاقان و جمله [81f ] لشکر خاقان به شراب و نشاط مشغولاند و چون حجاب شب، روشنی روز را بپوشانید، همگان سلاح، در پوشیدند، بر آسوده نشستند و توکّل بر خدای- عزّ و جلّ- کردند و آخر شب به
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 214
لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام [با] آن دویست مرد آهسته راند تا به در سراپرده خاقان رسید و خویشتن، با پنجاه مرد فرود آمدند و بیآوازه چلبه [1]، روی به سراپرده آوردند. و هر کرا پیش میآمدند، از پاسبان و پردهدار و خادمان، میزدند و میکشتند، تا در اندرون رفتند و خاقان، مست خفته بود، بهرام به دست خویش سرش را ببرید و بیرون آورد و بر پشت بارگی خویش نشست و سر او را بر نیزهیی کرد و فرمود تا بانگ برآوردند، و طبل بازها [2]، فرو کوفتند و نام بهرام گور بردند و آتش در نوبتی ، خاقان زدند و دیگران، چون این آوازه شنیدند، از چهار سو بانگ برزدند و طبلهای باز ، فرو کوفتند و اضطراب در آن لشکرگاه افتاد و پسران خاقان، روی به سراپرده پدر آوردند، کی ندانستند کی چه افتاده است و همه را، دست گیر کردند و ایشان به هم برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند، هر کی سوی سراپرده میشتافت، بهرام و آن قوم کی با او بودند، آن کسان را میکشتند و هر کی از لشکرگاه میگریخت، چنانک چون روز شد، جوی خون رانده بودند و در آن لشکرگاه هیچ کس نمانده بود [3] الّا گریخته، یا کشته، یا اسیر، یا خسته، و چندان مال و غنیمت برداشت کی آن را حدّ و اندازه نبود و
______________________________
[1]. چلب به معنی سنج است به معنی شور و غوغا و فتنه هم آمده است به صورت جلبه هم به کار رفته است. چو یک پاس بگذشت از تیره شبز پیش اندر آمد خروش چلب
(فردوسی) مقصود آن است که بدون صدای طبل و شیپور و سنج حمله کردند.
[2]. طبل باز: طبلی باشد که چون باز را بر مرغان آبی سر دهند بر آن طبل میزنند و از آن آواز، مرغان میپرند پس باز یکی از آنها را شکار میکند. به معنی طبل بازگشت هم آمده است و در عربی «طبول بزاة» میخوانند. طبل باز تو هر آنجا که به آواز آیدنسر طائر کند از قله گردون پرواز / (سلمان ساوجی)
بشنیدم از هوای تو آواز طبل بازباز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست / (مولوی)
[3]. به مرو اندر از چینیان کس نماندبکشتند و ز جنگیان بس نماند هر آن کس کز ایشان گریزان برفتپس اندر همی تاخت، بهرام، تفت (1531/ 392/ 7)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 215
بشارت نام [ه] ها به همه اطراف کرد و برادرش نرسی را. و لشکرها را خواندند و چون در رسیدند، همگان زمین بوسیدند و روی در خاک مالیدند و بر وی ثناها کردند [1] و او همگان را نیکو گفت و بنواخت و از آن غنیمتها، جمله را نصیبی فرمود و به شکر این موجب [2]، یک ساله خراج [82f ] مملکت خویش، رها کرده و گفت: نصیب رعایا از این غنیمت، این باشد و یک چندی به مقرّ عزّ مقام کرد تا بیاسودند و لشکرها جمع آمدند و روی به بلاد هند نهادند و ملک هند، معروفان را در میان داشت [3] و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد [4] و دیبل [5] و مکران به بهرام داد و بهرام با مالهاء بسیار بازگشت پیروز و با کام و از آن سال باز، دیبل و مکران با اعمال کرمان میرود کی ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد تا بازگشت و قصد ولایت او نکرد، و بعد از آن بهرام به جانب یمن و حبشه رفت و برادرش نرسی را به جانب روم فرستاد و به مدّتی نزدیک ، هر دو مظفّر و با کام دل و غنیمت بیاندازه باز آمدند و خراج بر روم و یمن نهادند و به تماشا و شکار مشغول گشتند، پس قضاء ایزدی چنان بود، کی بهرام روزی در نخچیرگاه از دنبال خر گوری میدوانید و در پارهیی زمین، شوره آبی تنک [6] ایستاده بود، اسپش در آنجا افتاد و فرو شد و چندانک بیشتر نیرو میکرد فروتر میرفت تا ناپدید شد و ملک او، هژده سال و پنج ماه بود. [7]
______________________________
[1]. پذیره شدندش همه مهترانبزرگان ایران و گند آوران چو نرسی بدید آن سرو تاج شاهدرفش دل افروز و چندان سپاه پیاده شد و برد پیشیش نمازبزرگان و هم موبد سرفراز ببخشید گنجی به مرد نیازدر تنگ زندان گشادند باز
[2]. آنچه موجب مسرت و شادی است.
[3]. واسطه قرار داد، میانجی ساخت.
[4]. در شاهنامه نام این دختر «سپینود» است.
[5]. در طبری آمده است: که پادشاه هند: دخترش را زن او کرد و دیبل و مکران و سرزمین سند را بدو داد و مکتوب نوشت و شاهد گرفت تا این ولایتها را به سرزمین عجم منضم کنند و خراج آن را به بهرام دهند. (ترجمه طبری به فارسی، جلد دوم، ص 625).
[6]. کم، اندک، پهن.
[7]. در شاهنامه آمده است که «ستاره
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 216
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2
یزدجرد [1] بن بهرام جور
و این یزدجرد را، کی پسر بهرام، بود از بهر آن یزدجرد نرم، گفتندی [کی] چندانک، در یزدجرد جدّش درشتی و بدخویی بود، در وی لطف بود و خوش خویی، و روزگاری داشت با راحت و آسانی و سپاهی و رعیّت از وی خوشنود و قواعد ملک او، مصون و محفوظ و هیچ اثری نداشت کی از آن باز توان گفت و مدّت ملک او هژده سال و پنج ماه [2] بود.
هرمز [3] بن یزدجرد نرم
چون این یزدجرد، کناره شد، از وی دو پسر ماند: یکی، این هرمز کی کهتر بود و یکی دیگر، پیروز کی بزرگتر بود و هرمز، ملک به دست گرفت به قهر [83f ]
______________________________
شناسان زندگی بهرام را شصت سال گفته بودند و او میاندیشید که 20 سال به شادی و 20 سال به داد و بخشش و 20 سال به پرستش یزدان بپردازد، اما سه سال را از او نهفته بودند ... او از مردم خواست تا نیمی از روز را کار کنند ... در شصت و سه سالگی به خوابگاه رفت و دیگر برنخاست. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 204). طبری مینویسد: بهرام در چاهی عمیق (جب) افتاد و غرق شد حال آنکه در فارسنامه شوراب است. / (ر ک سفرنامه ابو دلف).
[1]. فردوسی درباره وی میگوید: او مردم را به دادگری مژده داد و به هر سو سپاه فرستاد و کشور را از دشمن نگه داشت و پس از هیجده سال پادشاهی درگذشت. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1141) اما کریستن سن مینویسد که: یزدگرد سوم در آغاز سلطنت، جنگ کوتاهی با دولت بیزانس کرد (422 م) .. در سال هشتم سلطنت، پس از آنکه دختر خود را که به زنی گرفته بود، کشت و چند تن از نجبا را به قتل رسانید در رفتار او نسبت به عیسویان تغییر حاصل شد و نسبت به یهود سختگیری کرد و در سال 455- 454 فرمان داد که روز سبت (شنبه) را عید بگیرند. با کوشانیان جنگید و قبایل هون را شکست داد و شهری به نام یزدگرد تأسیس کرد و شورشیان ارمنستان را شکست داد و در سنوات آخر بسختی گرفتار کیداریان بود و در سال 457 م به مرگ طبیعی فوت شد. / (ایران در زمان ساسانیان، ص 306 تا 312).
[2]. ابو حنیفه دینوری، مدت پادشاهی او را هفده سال مینویسد. (اخبار الطوال، ترجمه فارسی، ص 86). و در مجمل التواریخ، چهارده سال و چهار ماه و هجده روز و طبری مینویسد: مدت پادشاهی یزدگرد، به قولی هیجده سال و چهار ماه بود و به قولی دیگر هفت سال. (ترجمه فارسی تاریخ طبری. 628/ 2).
[3]. فردوسی درباره او میگوید: که یزدگرد چون مرگ خویش را نزدیک دید، پادشاهی به پسر کهتر خود هرمز داد و پیروز پسر بزرگ خود را از سلطنت محروم ساخت و هرمز در برابر سپاه پیروز که از هیتالیان کمک میگرفت
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 218
پیروز، از وی بگریخت، به نزدیک ملک هیاطله [1]، رفت و معلوم ایشان کرد کی ملک او را میرسد و هرمز به غصب دارد و از ایشان، مدد خواست و بیامد و هرمز را بگرفت بعد ما [2] کی، اندک مایه روزگار ، پادشاهی کرده بود ، پیروز به پادشاهی نشست.
پیروز بن یزدجرد نرم
و این پیروز، مردی دیندار پارسا بود و در اوّل عهد او، قحطی پدید آمد و مدّت هفت سال برداشت [3] و در آن هفت سال خراج به مردم رها کرد و بسیار مالهاء دیگر بذل کرد تا مردم سلامت یافتند، پس خدای- عزّ و جلّ- رحمت کرد و آن قحط را زایل گردانید و از آثار او کی در عمارتهاء جهان نموده است، این شهرها کرده است:
فیروز رام ، از اعمال ری، [4]روشن فیروز [5]، از جرجان
______________________________
، کاری از پیش نبرد و گرفتار شد و پیروز او را به کاخ خود فرستاد و بنا بر روایتی در خندقهایی که خوشنواز کنده بود افتاد و مرد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1095). طبری مینویسد: هرمز ولایت سیستان داشت و پیروز با هرمز جنگید و سپاهش را بپراکند». (ترجمه فارسی تاریخ طبری، ص 627/ 2) ابو حنیفه دینوری مینویسد: هرمز تندخو و ترشرو بود و پادشاهی را از او پس گرفت و گناه او را هم بخشید و او را مؤاخذه نکرد. (ص 87 اخبار الطوال ترجمه فارسی). اما مجمل التواریخ هم معتقد است که هرمز در جنگ با برادر کشته شد. (ص 71)
[1]. هیاطله جمع هیطل یا هیطال و همان است که در شاهنامه هیتالیان آمده است که قومی بودند از طوائف چینی که در 425 میلادی به ایران حمله کردند و بهرام گور آنها را به سختی شکست داد. دینوری مینویسد:
هیاطله: همان تخارستان و چغانیان و کابلستان است. (ص 86 اخبار الطوال).
[2]. بعد ما: از آن پس که، پس از آنکه.
[3]. امتداد داشت، ادامه داشت.
[4]. ابو حنیفه دینوری، ری را همان «رام فیروز» میخواند (ص 87) و مجمل نیز آن را «رام فیروز». (71) اما طبری آن را «فیروز» میداند (630، ترجمه فارسی).
[5]. ثعالبی مینویسد: «میان گرگان و باب صول (شهری در بلاد خزر در نواحی باب الابواب که همان در بند است) شهری ساخت که آن را روشن فیروز نامید» (تاریخ ثعالبی، ص 371) و کذا طبری، ص 630.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 219 رام فیروز، از بلاد هند،دیوار شهرستان اصفهان
شاد فیروز ، از آذربیجان، [1]دیوار پنجاه فرسنگ، به خجند / میان حدّ ایران و توران [2]
و سرگذشت او بسیار است و در این کتاب بیش ازین تطویل نتوان کردن، و مدّت ملک او در استقامت، چهار سال بود و هلاک او و لشکر او در جنگ بود به مکر کی ساخته بودند.
بلاش [3] بن پیروز
و پیروز را دو پسر ماند: یکی، این بلاش و دوم، قباد و چون بلاش به پادشاهی نشست، قباد از وی بگریخت و به ترکستان رفت و از خاقان مدد خواست [84f ] و بعد از چهار سال، او را مدد داد و چون به نیشابور رسید، خبر مرگ بلاش یافت و بیامد و به پادشاهی نشست.
قباد [4] بن فیروز
و چون قباد به پادشاهی نشست، سیرتهای نیکو نهاد و عمارتهاء بسیار
______________________________
[1]. طبری مینویسد که فیروز در آذربایجان شهری ساخت و آن را «شهرام فیروز» نامید. (ص 630، ترجمه فارسی ج 2). و ابو حنیفه دینوری مینویسد که فیروز شهر، همان اردبیل است (ص 87 اخبار الطوال، ترجمه فارسی).
[2]. حمزه مینویسد: و عدهای شهر در هند و بلاد دیگر ساخت.
[3]. کریستن سن، بلاش را برادر پیروز (ایران در زمان ساسانیان، ص 318). و مردی نیک نهاد میداند که پس از چهار سال سلطنت، خلع و کور شد و پسرش کواذبه به جای او نشست (ص 319). در شاهنامه آمده است که سوفرای او را بر کنار کرد و تاج و تخت او به قباد داد (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 179).
طبری مینویسد: روشی نیکو داشت و به آبادانی راغب بود اگر میشنید که خانهای خراب شده، صاحب دهکده را که خانه در آن بود عقوبت میکرد که چرا کمکشان نکرده تا ناچار به کوچ کردن نشوند. وی در سواد، شهری بنیاد کرد که آن را «بلاش آواذ» نامید که همان شهر ساباط نزدیک مدائن است (ص 637، ترجمه فارسی طبری). و در مجمل التواریخ آمده است که «از عمارت، دو شهر کرده است یکی بلاش آباد و دوم به جانب حلوان و بلاش فر» خوانند و هم بدین حدود و لاشجرد شکارگاه وی بوده است (ص 72).
[4]. کریستن سن مینویسد: بنا بر بعضی از منابع، کواد در موقع جلوس طفل بوده است ... اما به روایت مالالا و فردوسی، کواذ در سن 82 سالگی پس از چهل یا 43 سال سلطنت درگذشت. (ایران در زمان ساسانیان، ص 319).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 220
و آثار او این شهرها است کی در اصل او بنا کرده است: [1]
ارّجان و نواحی آن، قباد خوره از اعمال پارس- و شرح آن داده آید.
ساحلیّات کی هم مضاف است به قباد خوره ، حلوان کی سرحد عراق است، به قباد بالایین و میانه و زیرین، از اعمال عراق، شهرآباد کواد میان جرجان و ابر شهر، چند ناحیت از طبرستان، خابور از دریاء موصل، و ملکی داشت به نظام و رونق، پس قضاء ایزدی چنان بود کی در عهد او، مزدک [2] زندیق پدید آمد و اباحت پدید آورد و آن را مذهب عدل نام نهادند و عبادت ایزدی- عزّ ذکره- از مردم برداشت و گفت این بنی آدم، همه از یک پدر و از یک مادراند و مال جهان، میان ایشان میراث است امّا به فضل قوّت و ظلم، قومی برمیدارند و دیگران را محروم میگذارند [3] و من آمدم تا بواجب باز آرم و ازین گونه، بدعتی نهاد و زنان مردم را و فرزندان ایشان را مباح کرد بر یکدیگر، و به حکم آنک مردم جهان، بیشترین، درویش
______________________________
[1]. حمزه، شهرهایی را که قباد بنا کرد چنین نام میبرد: شهری در میان حلوان و شهرزور، ایران شاذ کواذ، «شهر آباد کواذ» «به از آمد کواذ»، «هنبو شاپور» که اهل بغداد آن را «جنب سابور» گویند و دیگری «و لاشجرد» و «خابور کواذ» و «ایزد قباذ». (ص 39، سنی ملوک الارض).
[2]. در پهلویMazdak پسر بامداد است. دو قرن پیش از مزدک مردی به نام زردشت بونده ... آیینی به نام «دریست دین» پی افکند و مزدک که مرد عمل بود این آیین را رواج داد، طبری او را از مردم «مدریه» میداند.
قباد در دوره اول سلطنت خود (488- 498 م) طرفدار آیین مزدک شد و طبق آن رفتار کرد ولی بر اثر شورش قباد مجبور به فرار گردید و به کشور هیتالیان پناه برد و در 498 یا 499 به یاری خاقان تاج و تخت خود را به دست آورد ... و به هنگام طرح مسأله جانشینی قباد ... مجلس مباحثه مذهبی تشکیل دادند و طبعا مزدکیان مغلوب شدند و سربازان که محل مزدکیان را احاطه کرده بودند، شمشیرکش هجوم بردند و آنان را از دم تیغ گذراند و ظاهرا تمام رؤسا و خود مزدک در این واقعه به قتل رسیدند. (ایران در زمان ساسانیان، ص 335.
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 993). فردوسی میگوید: بیامد یکی مرد مزدک به نامسخنگوی و با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروشقباد دلاور بدو داد گوش
[3]. همی گفت هر کو توانگر بودتهی دست با او برابر بود نباید که باشد کسی برفزودتوانگر بود تار و درویش پود
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 221
بودند و ناداشت، [1] و در عبادت کاهل، او را تبع بسیار، جمع شد و قباد را بفریفت و گمراه کرد و پس، دست در کشید [2]، به قوّت قباد و از مال و ملک میستد و به ناداشتان میداد و زنان را رسوا میکرد و به دست رنود، باز میداد، چون حال برین جمله بود، از شومی این طریقت بد، جهان بر قباد [85f ] بشورید و از اطراف، دست برآوردند [3] و بزرگان فرس جمع شدند و قباد را بگرفتند و محبوس کردند و پادشاهی به برادرش جاماسب [4] دادند و مزدک بگریخت، به آذربیجان رفت اتباع او- لعنهم اللّه- بر وی جمع شدند و شوکتی عظیم داشت، چنانک قصد او نتوانستند کرد و خواهری ار آن قباد توصّل [5] بدان کرد به حیلتها کی او را از حبس بجهانید و روی به ترکستان نهاد تا از آن جا مدد آورد و در راه کی میرفت، دختری را از آن اصفهبدی بخواست و روزی چند کی آنجا بود، این دختر را میداشت پس چون بخواست رفتن، فرمود کی اگر این دختر بار
______________________________ زن و خانه و چیز بخشیدنی استتهی دست کس، با توانگر یکی است من این را کنم راست با دین پاکشود ویژه پیدا بلند از مغاک از این بستدی چیز و دادی بدانفرو مانده بد ز آن سخن بخردان چو بشنید در دین او شد قبادز گیتی به گفتار او بود شاد
(26/ 45/ 8)
[1]. فقیر.
[2]. دست درازی کردن.
[3]. به حرکت درآمدن طغیان، خروج کردن- غوغا کردن.
[4]. فرزند دوم قباد که از یک چشم نابینا بود و شورشیان او را به سلطنت برداشتند اما چون قباد روی کار آمد، میخواست خسرو را جانشین خود کند. یکی از مورخان گوید که او جامسپ را هلاک کرد و پروکوبیوس میگوید او را کور کردند و بعضی گفتهاند او را نفی بلد کردند و قباد او را بخشیده است. (ص 375، ایران در زمان ساسانیان)
[5]. رسیدن، وصول، به چارهگری یا نوا.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 222
گرفته است و پسری آورد [1] او را انوشیروان نام نهید و رفت و مدّتی در آن سفر ماند، تا مدد آورد و برادرش را قهر کرد و بزرگان فرس را استمالت نمود، و در میانه این اضطرابها، عرب دست برآورده بودند و پس بسیار اعمال به دست گرفته و یکی از ملوک یمن، کی او را شمر ذو الجناح [2] گفتند، خروج کرده بود و تا ما وراء النهر گرفته و غارتها کرده و از آنجا به صین رفته و قصّه آن دراز است و از جانب روم همچنین دست درازیها کرده بودند و قباد شوکت دفع عرب نداشت، با ایشان صلح کرد و نان پارهیی [3]، داد، ایشان را و عزم غزاء [4] روم کرد، درین میانه پدر زنش آمد و انوشیروان را با مادرش آورد و در آن وقت نزدیکی بالغ شدن انوشیروان بود، چون قباد را خبر آمدن پسرش انوشیروان دادند، خرّم گشت، امّا خواست تا تجربت کند کی این پسر از وی هست یا نه، فرمود تا مادرش را و پسر را به کوشکی فرود آوردند تا آن روز و آن شب بیاسودند و روز دیگر فرمود تا در میان باغی، بسا طی [86f ] او گندند، [5] چنانک هیچ بالش و دست [6] و صدر نبود، چند کس را جمع آورد کی همگان هم شکل و هم زاد و هم صورت بودند، چنانک تمیزی نشایستی کردن و قباد و آن جماعت بر آن بساط، همچون حلقهیی گرد،
______________________________
[1]. کریستین سن مادر انوشیروان را دختر اسپبدس بویهAspebedesboe سپاهبدیا ایران سپهبد بویه، میداند و فردوسی میگوید: یکی دختری داشت دهقان چو ماهز مشک سیه بر سرش بر کلاه بیامد خردمند نزد قبادچنین گفت کاین ماه جفت تو باد پسندیدی و ناگهان دیدیشبدان سان که دیدی پسندیش قباد آن پری روی را پیش خواندبه زانوی کند آورش بر نشاند پیرزاد جفت تو در شب یکیکه از ماه پیدا نبود اندکی
(178/ 40/ 8)
[2]. ر ک طبری ج 2 ترجمه فارسی ص 643 تا 644
[3]. نان پاره به معنی اقطاع و تیول است.
[4]. در متن «غزاة» به نظر میرسد که درست آن «غزاء» باشد.
[5]. افکندند.
[6]. بالش، تخت- کرسی- سریر، مسند ملوک، صدر و قسمت بالای خانه. (دهخدا) و ساده و چهار بالش.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 223
بنشستند چنانک میان ایشان تفاوتی نبود و فرمود تا هیچکس انوشروان را نگوید کی قباد کدام است و این جماعت را فرمود کی چون او درآید هیچکس از جای خود نجنبید و سپر غمی به انوشروان دادند و گفتند در باغ رو، پدر را ببین و خدمت کن و این اسپر غم در دست او نه [1]، انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت در نگرید و روی به پدرش قباد آورد و زمین بوس کرد و ادب خدمت به جای آورد و به دو زانو بایستاد و سپر غم پیش پدر داشت، قباد آن سپر غم بستد و او را در کنار گرفت و ببوسید و نواخت فرمود و یک هفته آیین [2] بستند و نشاط و خرّمی کردند و علما و حکما را بخواند و انوشروان را امتحان کردند و او را در فنون علم، متبحّر و یگانه دیدند و به هر هنر کی او را میآزمودند، بیهمتا بود و در سواری و انواع سلاح، کار فرمودن و میدان و شکارگاه، چنان یافت کی هیچکس به گرد او نمیرسید و انوشروان را کرامتها فرمود و برکشید [3] و خزانه و ولایت و لشکر داد و مادرش را به همه حجرها [4] محکّم و مقدّم گردانید، و انوشروان حکایت مزدک- لعنة الله- و بد مذهبی او، شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت و قباد با آن همه رنج کی کشیده بود، همچنان بر اعتقاد مزدکی بود و انوشروان می خواست کی فرصتی یابد تا پدر را از آن منع کند و به سبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت و عالم و زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال [5] مزدک رفته بود، بر فور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاختر شود، و روزی، قباد خوش نشسته بود و انوشروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت و پدر را خوش میآمد، قباد از انوشروان پرسید کی روز [87f ] اوّل مرا چگونه بشناختی از میانه همگان کی مانند من بودند؟ انوشروان
______________________________
[1]. بگذار. (فعل امر مفرد از نهادن).
[2]. آذین.
[3]. مقام والا داد، مقام در افزود.
[4]. بر همه زنان.
[5]. فریب مزدک را خورده است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 224
بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند،- جاوید زیاد-، آفتاب است [1] و آفتاب، در میان ستارگان پوشیده نماند و دیگر آنک، هر کی از آن جماعت نظر کردم، منش خویش را بالای [2] او دیدم و چون در خداوند نگریدم، شکوهی در چشمم و مهری در دلم آمد و بشناختم، قباد هزار بار خرّمتر گشت و او را نواختها فرمود و انوشروان فرصت یافت، پدر را گفت بقا باد شهریار را بنده سؤالی دارد اگر دستوری [3] باشد تا بپرسد، قباد دستوری داد ، انوشروان گفت خداوند از بهر چه آن روز فرمود تا آزمایش کنند کی بنده، خداوند را نیک شناسد یا نه، قباد گفت کی من نزدیک مادرت، هفتهیی بیشتر، مقام نکرده بودم و این احتیاط واجب آمد، نگاهداشت نسل را، خصوصا نژاد پادشاهی. انوشروان جواب داد کی به مذهب مزدک نسل، نگاه نمیباید داشت کی هر کی باشد، میشاید. این سخن بر دل قباد، همچنان کارگر آمد کی تیر کی بر نشانه زنند، و ساعتی نیک فرو شد [4] پس گفت همانا مزدک در حقّ عوامّ، چنین میگوید: انوشروان جواب داد کی در شرع میان خاصّ و عامّ و پادشاه و رعیّت فرقی نیست، کی همگان در آن یکسانند و به مذهب این زندیق هم یکسان باشد، امّا خداوند را معلوم نیست، کی این مرد طالب ملک است و خلایق را تبع خویش کرد، از آنچ تا هزار ناداشت باشد یک توانگر تواند بود، و چون میگوید بنی آدم یکساناند و مال باید کی یکسان دارند، اگر مزدک خزانه تو تاراج زند، منع نتوانی کردن، چون متابع رأی او شدی و اگر در حجر [ه] های تو آید، و دست در حرم تو کشد، باز نتوانی داشتن کی تو هم یکی از فرزندان آدمی، و این کتاب [5]، کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد، اگر این کار را درنیابی. قباد دریافت کی چنان است کی
______________________________
[1]. تو همچون آفتابی و آفتاب در میان ستارگان پیداست.
[2]. برتر از او دیدم.
[3]. اجازه.
[4]. به فکر فرو رفت. در اندیشه فرو، شد.
[5]. شاید «این کار کوچک نیست» بهتر باشد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 225
انوشروان میگوید و پشیمانی بسیار خورد و او را گفت ای [88f ] فرزند، هیچ کس مرا از سرّ این کار، خبر نداد و اگر کسی سخنی گفتی، پنداشتم از بهر غرضی یا حسدی میگوید، اکنون تدبیر این کار چیست؟ انوشروان گفت اکنون خداوند، پیگاری در پیش دارد و وجه [1] کار آن است کی اعتقاد، نخست با خدای- عزّ و جلّ- نیکو گردانی و در دل کنی [2] کی چون پیروز آیی، این بدعت برداری، قباد برین جملت، نیّت کرد، در سرّ و به جانب روم رفت و به برکات.
این اعتقاد، لشکر روم را بشکست و غنیمتهاء وافر یافت و فتح آمد [3] کرد کی به استواری آن، شهری نباشد ، و چون بازگشت از آن سفر، ملک به اختیار [4] خویش به فرزندش انوشروان سپرد و او را گفت، من نیّت کی کردم به قول تو، وفا کردم و برکات آن دیدم، اکنون تو سزاوارتری به ملک و تدبیر مزدک و غیر او کردن [5]، کی من به عبادت یزدانی و عذر گذشته، مشغول خواهم شدن، و مدّت ملک قباد افتان خیزان، چهل و سه سال بود، تا این وقت کی به کسری انوشروان سپرد. [6]
______________________________
[1]. چاره کار.
[2]. نیّت کنی.
[3]. شهرAmida که دیار بکر فعلی است.
[4]. به اراده و میل خود پادشاهی به انوشیروان سپرد.
[5]. اکنون تو به پادشاهی و به چاره کار مزدک کردن ... سزاوارتری.
[6]. فردوسی در شاهنامه، مدّت پادشاهی او را چهل سال میداند. (در بعضی نسخهها 43 سال): ز شاهیش چون سال شد بر چهلغم روز مرگ اندر آمد به دل به هشتاد شد سالیان قبادنبد روز پیری هم از مرگ شاد بمرد و جهان مرد ری ماند از اویشد از چهر و بیناییش رنگ و بوی / (365/ 50/ 8)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 226
نوشیروان خسرو
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 227
کسری انوشروان عادل. [1]
و چون پادشاهی بر کسری انوشروان عادل، قرار گرفت، عهود [2] اردشیر بن بابک، پیش، نهاد و وصیتهاء او را، کی در آن عهود است، کار بست و هر کجا، کتابی بود از حکمتها و سیاست، میخواند و آنچ او را اختیار آمد، از آن برمیگزید و کار میبست و قاعدهیی نهاد در آیین پادشاهی و لشکر داری و عدل میان جهانیان، کی مانند آن، هیچکس از ملوک فرس، ننهاده بود، و شرح مآثر و مناقب او، دراز است و بر آن کتابی معروف، هست امّا درین کتاب، اندک مایهیی از اصول آن گفته آید :
[89f ] به ابتدا گفت: مدار دولت بر دین است و تا از کار دین فارغ نیفتند، به هیچ کار دیگر التفات نتوان کردن و لشکر را باید کی در دین، اعتقاد شبهتی نبود، و مدبّران را حاضر کرد به حضور بزرجمهر کی وزیر او بود و ایشان را گفت: بدانید کی این مزدک [3] ملک میطلبد و پدرم از کار او غافل بود و مثل او همان مانی زندیق است، کی جدّ ما بهرام بن هرمز او را بکشت، تا فتنه او از
______________________________
[1]. چو کسری نشست از بر تخت عاجبه سر بر نهاد آن دل افروز تاج چنین گفت کز کردگار سپهردل ما پر از آفرین باد و مهر به تخت مهی بر هر آن کس که دادکند، در دل او باشد از دادشاد چو بیداد جوید یکی زیر دستنباشد خردمند و خسرو پرست / 40/ 55/ 8
[2]. کتاب عهد اردشیر، حاوی اصول کشورداری و سیاستمداری است که در آغاز دوران اسلامی به زبان عربی ترجمه شده و چگونگی نسخه اصلی به زبان پهلوی و ترجمه آن به زبان عربی در مقدمه اثر به قلم استاد احسان عباس آمده است (عهد اردشیر، از انتشارات انجمن آثار ملّی، تهران، 1348،).
[3]. فردوسی داستان مزدک را در دوران سلطنت قباد آورده است. کریستن سن مینویسد: واقعه قلع و قمع مزدکیان در آخر سال 528 یا اوایل 529 رخ داد، علّت آن نقشهای بود که مزدکیان راجع به ولیعهدی کاوس پذشخوار شاه پسر کواذ کشیده بودند و میخواستند این شاهزاده مزدکی را بر تخت ایران جای داده، خسرو (انوشیروان) را از سلطنت محروم کنند، دولتیان انجمنی از روحانیون دعوت کردند تا در مجلس مباحثه رسمی حاضر شوند و خسرو
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 228
عالم فرو نشست، اکنون تدبیر این مرد میباید کرد، شما چه صواب میبینید؟
همگان گفتند: ما بندهایم و این اندیشه کی کردهیی، دلیل است بر ثبات ملک، انوشروان گفت: این مرد تابع بسیار و شوکت تمام دارد و او را جز به مکر، هلاک نتوان کردن و اگر نه این کار بر ما دراز شود، اکنون این سرّ، نهفته دارید تا ما تدبیر کار کنیم، و برین برخاستند [1] و انوشروان مزدک را پیغام داد کی ما را معلوم است کی تو بر حقّی، پدر ما متابعت تو به واجب میکرد، اکنون باید کی بر عادت، تزدیک ما میآیی [2] و طریق راست، معلوم ما میگردانی و منزلت خویش نزدیک ما هر چه معمورتر دانی، مزدک نزدیک او آمد و انوشروان او را کرامتها فرمود، بیش از حدّ و خویشتن را چنان در کفّه [3] او نهاد، کی این مزدک پنداشت کی انوشروان را صید کرد. و مدتی با او هم برین جمله میبود، چنانک، جهانیان انوشروان را در زبان گرفته بودند [4] از آنچ باطن حال نمیدانستند و هر کجا یکی بود از دعاة و اتباع مزدک، سر برآوردند و آشکارا دعوت میکردند، انوشروان بدانست کی آن سگ زندیق را، وثوقی [5] حاصل گشت، یک روز او را گفت بدانک من ازین حشم و خدمتگاران و عمّال و نوّاب خویش سیر آمدم و میخواهم کی به جای هر کسی از ایشان یکی را از شما بگمارم، اکنون نسختی
______________________________
که حقوق خود را دستخوش توطئه مزدکیان میدید، تمام همت و جهد خود را مصروف داشت تا کار به طوری به پایان برسد که ضربتی هولناک و قطعی به فرقه مزدکی وارد آید. پس چند تن از مجادلین و مباحثین کار افتاده و آزموده را از میان موبدان پیش آورد و مزدکیان مجاب و مغلوب شدند و در این اثنا افواجی مسلح که پاسبان میدان مخصوص مزدکیان بودند تیغ در کف بر سر آن طایفه ریختند و مزدک به هلاکت رسید. (ص 385، ایران در زمان ساسانیان).
[1]. مقصود این است که با تصمیم به کشتن مزدک و مزدکیان مجلس پایان یافت.
[2]. به کار بردن وجه اخباری است به جای وجه التزامی. نزدیک ما بیایی و طریق راست معلوم ما بگردانی ...
[3]. خود را چنان در اختیار او و در دست او قرار داد که ...
[4]. در زبان گرفتن: به همه کس گفتن، فاش کردن، عیب گفتن.
[5]. اطمینان و اعتماد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 229
نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرّفان و معروفان، کی از تبع تواند، تا ایشان هر [90f ] هر یک را به منصبی و شغلی گمارم و نسختی، طبقات سپاهی و رعیّت کی در بیعت تواند تا هر کس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمایم، مزدک دو نسخت برین جمله کرد، چنانک افزون از صد و پنجاه هزار مرد برآمدند، پس انوشروان او را گفت مهرجان [1] نزدیک آمده است و میخواهم کی هر کی از داعیان و سراهنگان و معروفان، اتباع تواند، جمله را بخوانی [2] تا این مهرجان به دیدار ایشان کنم و همه را بر هر کارها و شغلها گمارم، مزدک نامهها نبشت تا همگان روی به مداین نهادند و انوشروان با لشکر خویش قاعدهیی [3] نهاده بود کی روز مهرجان، خوانی عظیم خواهم نهاد و مزدک و اتباع او را اوّل، بر خوان نشانم و من بر سر مزدک بیستم [4] و سلاح برهنه در دست گیرم و شما همگان، باید کی در زیر جامه، سلاح، پوشیده دارید پنهان و چون من مزدک را بکشم به اوّل زخم کی زنم، شما شمشیر در نهید و همگان را بر آن خوان، پاره کنید و همگان برین اتّفاق همدست شدند. و فرمانها نبشت به همه شهرها و ممالک و در میان هر فرمانی، نسختی از اتباع مزدک نهاد و فرستاد تا روز مهرجان آن جماعت را بگیرند و محبوس کنند، و چون مهرجان درآمد، فرمود تا بر شطّ دجله، خوانی عظیم نهادند و مزدک را در بالش [5] نشاند و خود بر سر او ایستاد و دو هزار مرد، از داعیان و مقدّمان و اتباع مزدکی، بر آن خوان نشستند و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده، پیرامن انوشروان مرتّب بودند، تا او را نگاه دارند و دیگر لشکرها، دو رویه پیرامن مزدکیان کی بر خوان نشسته بودند، درگرفتند و انوشروان تبرزینی در دست داشت و بعضی گویند ناچخی [6]، و اوّل کسی کی تبرزین و ناچخ ساخت او بود
______________________________
[1]. مقصود جشن مهرگان است.
[2]. میخواهم که بخوانی (: دعوت کنی).
[3]. قرار.
[4]. بایستم.
[5]. صدر مجلس.
[6]. نوعی تبر که سپاهیان بر پهلوی زین اسب بندند، نیزه دو شاخه، نیزه کوچک: تبرزین.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 230
و از بهر این کار ساخت تا مزدک را بدان زخم کند [1]، کی شمشیر نمیتوانست داشت، و انوشروان، به یک زخم سر مزدک در کنارش اوگند [2] و لشکر، شمشیرها [91f ] برآهیختند [3] و در آن زندیقان بستند و جمله را هلاک کردند و هم در آن روز، هر کی در ممالک کسری بودند، از آن سگان، گرفتار آمدند و آن را کی کشتنی بود، فرمود تا کشتند [4] و هر کی باز داشتنی بود، فرمود تا حبس کردند و آن کس کی به جای آن بود کی توبه قبول شایست کردن، کردند و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزاین مزدک و کراع [5] و اتباع، جمع آورد و فرمود تا هر چه به ظلم یا به طریق اباحت از مردمان ستده بودند، با ایشان دادند و املاک مردمان کی غصب کرده بود، جمله با ارباب دادند و هر مال و کراع و ملک، کی آن را خداوندی پدید نبودی، بر درویشان و مستحقّان و مصالح ثغور، قسمت و بخش کرد و یک دینار از آن اثارات [6]، به خزانه خویش نگذاشت و به
______________________________
[1]. کشد یا ضربت زند.
[2]. افگند.
[3]. بیرون کشیدند.
[4]. فردوسی داستان کشتن مزدکیان را به این نحو بیان میدارد که مزدک را؛ به کسری سپردش همانگاه شاهابا هر که او داشت آیین و راه بدو گفت هر کو بر این دین اوستمبادا یکی را به تن مغز و پوست بدان راه بد نامور صد هزاربه فرزند گفت آن زمان شهریار که با این سران هر چه خواهی بکناز این پس ز مزدک مگردان سخن بکشتندشان هم بسان درختزبر پای و زیرش سرآگنده سخت به مزدک چنین گفت کسری که روبه درگاه باغ گرانمایه شو درختان ببین آنکه هر کس ندیدنه از کاردانان پیشین شنید بشد مزدک از باغ و بگشاد درکه بیند مگر بر چمن بارور همانگه که دید، از تنش رفت هوشبرآمد به ناکام زاو یک خروش یکی دار فرمود کسرا بلندفرو هشت از دارپیچان کمند نگون بخت را زنده بردار کردسر مرد بیدین نگونسار کرد از آن پس بکشتش به باران تیرتو گر باهشی راه مزدک مگیر / (348/ 49/ 8)
[5]. کراع: به ضمّ اول، پاچه و ساق پا، گروهی از اسپان و به فتح اول وراء مشدد آنکه دوست دارد فرو مایگان را.
[6]. اثارات: جمع اثاره به معنی استخراج و درآمد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 231
هیچ سپاهی نداد، الّا کی همه در خیرات صرف کرد و زنان مردمان کی مرد بیگانه بر طریق اباحت، داشته بودند و فرزندان آورده، هر کی رغبت کرد، زن را با او داد و فرزند را بدان کس داد کی بدو بیشتر شبه داشت، چون از کار مزدک لعین و اتباع او، فارغ گشت، در ممالک و لشکر خویش نظر کرد، و با همه بزرگی و حکمت، بزرجمهر کی وزیر او بود، انوشروان ترتیب وزارت او چنان کرد کی دبیر، بزرجمهر و نایب، نزدیک کسری آمد شد توانستی کرد و ما این نایب را وکیل [1] در خوانیم و به پهلوی ایرانمارغر [2] گفتندی و نیابت وزیر دارد، و هر سه گماشته کسری انوشروان بودندی در خدمت وزیر او بزرجمهر. و وزیر به ذات خود ازین سه کس هیچ یکی را نتوانستی گماشت، و غرض انوشروان آن بود تا دبیر هر نامه کی به جوانب بزرگ و اطراف. نبشتی و خواندندی، نکت آن در سرّ، معلوم انوشروان میکرد و وکیل در از آنچ رفتی از نیک و بد، به راستی مشافهه [92f ] میگفتی و راه وجوه مصالح باز مینمودی و نایب، مال و معاملات نگاه داشتی و این هر سه، مردمان اصیل عاقل فاضل زبان دان سدید بودندی، و گویند انوشروان روزی گفت وزیر مانند همباز [3] ملک است، در پادشاهی و مال و مملکت او، متحکّم و متصرّف و دست و زبان وزیر، این سه تن باشد و حزم درین است کی از کارهاء او غافل نباشد و نیز بدین قاعده هیچکس غمزو دروغ بر وزیر نتواند کردن و پادشاه را بیهوده دل مشغول داشتن، کی غمزکی کسی نبشتی، او ازین گماشتگان بپرسیدی در سرّ، اگر دانستندی، خود بگفتندی و اگر نه تتبّع کردندی و راست و دروغ آن بنمودند، و چند بار کی بزرجمهر را بگرفت و بازداشت از آن بود کی چون وقتی، غروری در سر او شدی، یا خیانتی اندیشیدی، این کسان در سرّ باز نمودندی و او را پیش از آنک
______________________________
[1]. رئیس تشکیلات دربار.
[2]. ایران آمارگر (کار): قائمقام و نایب وزیر بزرگ.
[3]. انباز و شریک.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 232
اندیشه او خللی آورد کی در نتوان یافت [1]، بازداشتی و به سبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی، و بزرجمهر اصیل بود و از خانهدان ملک، و اندیشمندی انوشروان، از وی بیشتر ازین جهت بودی، و در همه معانی ترتیبهاء نیکو فرمود و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت و مردی بود کی در عصر او اصیلتر و عالمتر و متدیّنتر، از وی نبود و گذشتة از وزیر، هیچکس مانند او حرمت، نداشت، و هر یک از اصحاب دیوان او، صدری بود با اصل و حسب و علم، چنانک بالاء آن کس نبود و بر خصوص درگاه و منشی و حاجب، تنوّق [2] هر چه تمامتر کرد تا بیدارترین و زیرکترین و زباندانترین و عاقلتر از همگان بودندی، و گفت حاجب، زبان پادشاه است با نزدیکان و حاضران و کاتب، زبان پادشاه با دوران و غایبان و این دو کس باید کی از همه مردان جهان کاملتر و عاقلتر [93f ] و دریابندهتر، [3] باشند، و صاحب خبر و برید، به سر خویش، منصبی بزرگ داشتی و مردی بودی اصیل فاضل صاحب قلم و معرفت تمام. و نایبان داشتی در همه ممالک، و بریدگان و مسرعان [4] بسیار، تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی، معلوم او میگردانیدی و بر حسب آن، تدبیر کارها میکردی، و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ عمل، نفرمودندی و منع کرد کی هیچ بیاصل یا بازاری یا حاشیهزاده [5]، دبیری آموزد و شرح آیینها و ترتیبهاء او، دراز است.
و در کار خراج نطر کرد و آن را سخت بیترتیب دید و پیش از وی چنان بود کی از جایی سه یک موجود، خراج بودی و از جایی، پنج یک و همچنین تا شش یک رسد، و رعایا ازین سبب رنجور بودند. پس او به قانونی واجب باز آورد به
______________________________
[1]. نلافی و جبران کردن.
[2]. خوش سلیقگی.
[3]. با فهمتر.
[4]. صاحب خبر: منهی، خبرنگار. آنکه واقعات بلد را و وقایع روزانه را به سلطان گزارش کند. فرستنده پیک و رسول.
[5]. خدمتگار زادگان.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 233
اتفاق وزیر و دیگر بزرگان. و بر جهان، برین جملت کی یاد کرده آمد، خراج نهاد: [1] کشتهاء غلّه بوم، از یک گری [2] زمین، خراج، یک درم سیم نقره، زمین رز بوم، از یک گری زمین، خراج، هشت درم، درخت خرماء پارسی از هر چهار درخت، خراج، یک درم، خرماء و قل [3]، از هر شش درخت، خراج، یک درم، درخت زیتون، از هر شش درخت، خراج، یک درم، و جزیه سرها [4]، کسانی کی جزیه گزار بودندی، از طبقات رعایا بر سه نوع ستدندی: هر سال توانگران: دوازده درم و میانهتر، هشت درم و کمتر، چهار درم و به هر سال یکبار ستدندی، و چون برین طریق قانون خراج بنهاد، بر استمرار، تخفیفی تمام در حقّ رعایا، پیدا گشت و جهان روی به آبادانی نهاد و به اتّفاق، جهانیان او را، عادل لقب نهادند، و چون ازین
______________________________
[1]. کریستین سن میگوید: روشی که در آن زمان برای اخذ خراج و مالیات شخصی به کار رفته برد، بیفایده و زحمت آفرین بود. کواذ، تصمیم گرفت این روش را تغییر دهد ولی انوشروان موفق به اصلاح این امر شد، تمام اراضی را به دقت ممیزی کردند و توزیع مالیات ارضی جدید بر آن اساس قرار گرفت و ممیزی هم به دست مردمانی منصف و خیر خواه به عمل آمد از این قرار: هر گریب (معادل 2400 متر مربع) گندم یا جو، سالی یک درهم. هر گریب یونجه 7 درهم. هر گریب برنج 5 درهم و سالیانه از هر چهار درخت خرمای پارسی یا شش نخل آرامی یا 6 درخت زیتون یک درهم میگرفتند. سایر محصولات دیگر از مالیات معاف بودند و ظاهرا این نرخها سنگین نبوده است ... (ص 389 و 390، ایران در زمان ساسانیان).
[2]. گری (:gari همان گریب یا جریب است که یک واحد اندازهگیری است، خواه برای مساحت زمین، خواه جامه و خواه غلّه و اندکی از ساعت شبانه روزی که معادل 22 دقیقه و 30 ثانیه است. (معین) «جریب شیراز، ده قفیز بود و قفیز شانزده رطل زیادت و نقصان افتد ...» (مسالک و ممالک، ص 136).
[3]. و قل: درخت مقل و بار آن و یا بار خشک آن و بار تر آن را «بهش» نامند. جمع اوقال. (نفیسی) و مقل صمغ درختی از جنس نخیلات. (همانجا). ممکن است مقل تصحیف بعل باشد که نام نخل آبی است. (البلدان، ص 231).
[4]. مالیات سرانه یا جزیه سرها نیز بر تمام اشخاص بیست ساله الی پنجاه ساله تعلق میگرفت به استثناء بزرگان و نجبا و سربازان و روحانیان و دبیران و سایر خدمتگزاران دولت. و جزیه گزاران را بحسب ثروتشان به چندین طبقه تقسیم کردند توانگران دوازده درهم، میانهتر هشت و کمتر شش و سایر رعایا هر تن چهار درهم میپرداخت و مالیاتها را به اقساط سه ماهه میگرفتند. کسری صورت نرخهای جدید را در گنج سلطنتی نهاد و رونوشتهای آن را به همه مأمورین و قضاة داد تا مالیاتها عادلانه اخذ شود. (ایران در زمان ساسانیان ص 390).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 234
[94f ] ترتیب فارغ گشت، به مدّتی نزدیک، آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد و ملک الروم را بگرفت، پس آزاد کرد و باز جای نشاند، بعد ما، کی خزاین او برداشت و نواء او بستد و با او قرار داد کی در سه سال، دو بار به خدمت درگاه کسری آید، و چون از روم بازگشت، قصد انطاکیه، خوش آمد او را و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد و شهری بر مثال آن در پهلوی مداین، بنا کرد و مردم انطاکیه را کی بیاورده بود ، در
______________________________
فردوسی این اصلاحات را چنین بازگو میکند: به کسری رسید آن سزاوار تاجببخشید بر جای ده یک خراج همه پادشاهی شدند انجمنزمین را ببخشید و بر زد رسن گزیتی نهادند بر یک درمگرایدون که دهقان نباشد دژم کسی را کجا تخم گر چارپایبه هنگام ورزش نبودی به جای ز گنج شهنشاه برداشتیو گر نه زمین خوار بگذاشتی به ناکشته اندر نبودی سخنپراکنده شد رسمهای کهن گزیت رز بارور: شش درمبه خرما ستان بر، همین بد رقم ز زیتون و جوز و زهر میوهدارکه در مهرگان شاخ بودی به بار زده بن، درمّی رسیدی به گنجنبودی جزین تا سر سال رنج وز این خوردنیهای خرداد ماهنکردی به کار اندرون کس نگاه کسی کش درم بود و دهقان نبودندیدی غم رنج و کشت و درود بر اندازه از ده درم تا چهاربه سالی از او بستدی کاردار کسی بر کدیور نکردی ستمبه سالی، به سه بهره بود این درم گزارنده بودی به دیوان شاهاز این باژ بهری به هر چار ماه دبیر و پرستنده شهریارنبودی به دیوان کسی ز این شمار گزیت و خراج آنچه بد نام بردبه سه روزنامه، به موبد سپرد یکی آنکه بر دست گنجو ربودنگهبان آن نامه دستور بود دگر تا فرستد به هر کشوریبه هر نامداری و هر مهتری سه دیگر که نزدیک موبد برندگزیت و سر باژها بشمرند پراگند کار آگاهان در جهانکه تا نیک و بد زو نماند نهان / (92/ 58/ 8)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 235
آن شهر نشاند و آن را رومیّه نام کرد، و بعد از آن به جانب خراسان و ما وراء النّهر رفت و ولایتهایی کی در عهد پدرش قباد، از دست رفته بود، چون زاولستان و طخارستان و بلاد سند و دیگر اعمال باز دست آورد و در عهد او ، خاقانی [1] بود سخت مستولی، او را قاقم خاقان، گفتندی و میان ایشان به آغاز، خلاف و خصومت روی نمود، پس انوشروان، صلاح در آن دید کی با او صلح کرد و دختر او را بخواست و قرار دادند کی ما وراء النهر با فرغانه، انوشروان را باشد به سبب پیوندی. و از جانب فرغانه، هر چه ترکستان است خاقان را باشد، و چون این مصاهره [2] کرده بودند به اتّفاق، روی به هیاطله نهادند و ایشان را قمع کردند و کینه فیروز از ایشان بتوختند [3]، و چون از آنجا بازگشت، قصد هند کرد و غنیمتهاء بسیار آورد و مواضعه، بر ملک هند نهاد، پس قصد صین کرد و ملک صین، بیجنگ پیش آمد و مالهاء بسیار آورد [4] و مواضعه [5] بر خویشتن گرفت و قرار داد کی، به درگاه او آید به مداین، و چون بازگشت، معلوم کردند کی خزر مستولی شدهاند و هیچکس دفع ایشان نمیتواند کردن، کسری آنجا رفت و نکایتی [6] عظیم در خزر رسانید و ایشان را قهر [95f ] کرد و همه دربندها را [7]، عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند و آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکّی و دگر اعمال، نان پاره بدیشان داد تا آن ثغر، مضبوط ماند و نواء [8] ملک خزر بستد کی به درگاه او آید،
______________________________
[1]. ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 788
[2]. همانجا، مصاهرت: داماد شدن، شوهر دختر، یا خواهر کسی شدن.
[3]. کین توختن: انتقام کشیدن.
[4]. فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 788.
[5]. قرار نهادن و قرار داد کردن و تعهداتی را پذیرفتن.
[6]. نکایت: قهر بر دشمن به قتل و جرح. اثری تمام کردن در دشمن به کشتن یا جراحت وارد کردن. (معین).
[7]. دربند: قلعههای محکم سرحدی.
[8]. گروگان.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 236
و چون ضبط اطراف ممالک کرده بود، بفرمود تا به همه سرحّدها، دزها و حصنها ساختند و لشکرها را ترتیب کردند تا ثغور نگاه میداشتند و عمارت راههاء مسلمانان و پولها و مانند این خیرات، بسیار کرد و سیف ذی یزن [1] ملک یمن، به درگاه او آمد به شکایت حبشه و نمود کی سی هزار مرد، دریا عبره کردند [2] و بلاد یمن فرو گرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهاء بیاندازه رفت، انوشروان اندیشه کرد و گفت کی دین اهل یمن، دین ما نیست تا نصرت ایشان دهیم، امّا چون استعانت به ما نمودند، اگر یاری ندهیم نام و ننگ باشد و اگر لشکری فرستیم و آنجا هلاک شوند، نیک نیاید، پس رأی، زد کی محبوسان را کی روی رها کردن ایشان، نبود از فرزندان ملوک و سپاهان، همه را برگ و سلاح دهند تا آنجا روند، اگر ظفر یابند خود همانجا باشند [3] و اگر کشته شوند خود [از] ایشان رهایی یابند، و فرمود تا بازداشتگان را، بیرون آورند، هشتصد مرد بودند، همه از فرزندان ساسانیان و دیگر نژاد ملوک، کی ایشان را محبوس میداشت و ایشان را ترتیب و ساز و سلاح تمام داد و سیف ذی یزن او را گفت ای ملک الملوک، بدین قدر مردم
______________________________
[1]. سیف بن ذی یزن حمیری که کنیه ابو مره داشت که پیش قیصر رفت و خواست تا حبشیان را از یمن بیرون کند ولی شاه روم نپذیرفت و سیف پیش نعمان بن منذر رفت و او پذیرفت که کسری را به حمایت او برانگیزد و انوشروان نیز و هرز را به یاری وی فرستاد. (طبری ج 690/ 2 ترجمه فارسی).
[2]. عبور کردند، گذشتند.
[3]. طبری میگوید: کسری گفت ببینید از همه زندانیان به نسب و خاندان بهتر، کیست او را سالارشان کنید. و هرز از همه برتر بود او را با سیف فرستاد و سالاری بدو داد و کسان را بر هشت کشتی نشاند و به هر کشتی صد مرد با آنچه به دریا بایسته بود و برفتند و چون به دل دریا شدند دو کشتی با هر که بر آن بود، فرو شد و شش کشتی با ششصد مرد به ساحل یمن و سرزمین عدن رسید ... و هرز پسر خویش را که نوزاد نام داشت به جنگ بفرستاد و وی را بکشتند و این، کینهی و هرز را بیفزود و گفت شاه آنها را به من بنمایید ...
آنگاه کمان به زه کرد و بگفت تا ابروهای وی را ببستند آنگاه تیری به کمان نهاد و سخت بکشید و رها کرد که با قوت به پیشانی مسروق خورد و در سر وی فرو شد و از پشت سر به درآمد و از مرکب بیفتاد ... و پارسیان حمله بردند، هزیمت در سیاه حیشیان افتاد و هرز آهنگ صنعا کرد و بر یمن تسلط یافت ... کسری بدو نوشت باز گرد ...
(ر ک ترجمه فارسی طبری، ج، 2، ص 693).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 237
با ایشان چه توان کرد، انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایهیی آتش، تمام بود و بفرمود تا هشت پاره کشتی راست کردند و این مردم را با سلاح و ذخیره در نشاندند و از راه حبشه هزار مرد [1] دیلم را با پانصد مرد تیرانداز در کشتیها نشاند و به جانب حبشه فرستاد و آن قوم زندانیان کی نام زد یمن بودند، مقدّمی ایشان و هرز [2] بن به آفرید بن [96f ] ساسان بن بهمن و پول نهروان کی وکلاء سرای عزیز را- اجلّهم اللّه- است به عراق این و هرز بن به آفرید، کرده است، و چون کشتیها رفتند، دو کشتی در دریا غرق شد و شش کشتی ماند و چون به کنار یمن رسیدند و هرز، جمله ذخیره و غلّه کی مانده بود، به دریا افگند و کشتیها را آتش زد و مردم را گفت: معلوم است کی اگر بازگشتیمی، کسری ما را زنده نماندی، اکنون یا ظفر ما را باشد یا به شمشیر کشته شویم و تعبیه کردند و هر یکی از ایشان پادشاه زادهیی بود کی به مردانگی مثل، نداشت و همه پوشیده بودند و پر سلاح، و روی به روی نهادند و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند و آن لشکر دیگر کی بر راه حبشه رفته بودند، پیش از این وهن کی در یمن، بر حبشیان افتاده بود، رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند، و چون یمن و حبشه بگرفت، قصد عدن کرد و آن را بگرفت و در میان دو کوه بر کنار دریا، در آب، شهرکی ساخت، بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن و اکنون «مشرعه عدن» [2] آن شهر است، و در
______________________________
[1]. و هرز:Vahriz از القاب مهم دوره ساسانی است که همچنانکه معلوم است و هرز سرداری که به یمن رفت نیز لقب و عنوان «هزار مرد» یعنی دارای نیروی هزار مرد را داشت. (ایران در زمان ساسانیان، ص 432).
[2]. نام این شهر را که و هرز ساخت، به معنی آبشخور و جای آب درآمدن است: گفت باری آب ده از مکرعهگفت آخر نیست جو، یا، مشرعه
(مولوی)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 238
طاق کسری نقاشی از فرصت الدوله در «آثار عجم»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 239
آثار او [1] کتابی تصنیف کردهاند و او را خود، تصنیفات و وصایا است کی، تامّل آن سخت مفید باشد.
و مدّت ملک او چهل و هفت سال و هفت ماه بود [2] و چون بیست سال از ملک او گذشته بود، عبد اللّه بن عبد المطّلب پدر پیغمبر ما- صلوات اللّه علیه- را ولادت بود و چون چهل و یک سال از ملک او گذشته بود، مصطفی را- صلوات اللّه علیه- را ولادت بود و آن روز کی ولادت پیغمبر- علیه السّلم- بود آتش همه آتشکد [ه] ها بمرد و دوازده کنگره از [97f ] ایوان کسری، در افتاد و دریاء ساوه خشک شد و چند نوادر، پدید آمد، انوشروان از آن سخت متفکّر شد و یکی بود نام او سطیح کاهن کی هر چه از وی بپرسیدندی، به زجر بگفتی، کسری او را بخواند و این احوال با او بگفت و پرسید کی چه تواند بودن؟ سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی- علیه السّلم- و همه آتشکدهها را امّت او، بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند، و گفت افتادن این کنگرهها چیست؟ گفت: به عدد هر یکی از آن، فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد، انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت چندین بطن به روزگار دراز برخیزد و فرمود تا منذر بن النعمن بن المنذر را، ملکی عرب دادند و نواختها کرد و گفت تتّبع می کن تا این کیست کی میگویند پیغمبر
______________________________
[1]. انوشیروان.
[2]. کریستن سن سال مرگ او را 579 میلادی میداند و با توجه به اینکه مرگ قباد در سال 531 اتفاق افتاد همین تاریخ یا 48 سال درست است. فردوسی میگوید که او در 74 سالگی درگذشت. چو سال اندر آمد به هفتاد و چارپر اندیشه مرگ شد شهریار جهان را همی کدخدایی بجستکه پیراهن داد پوشد نخست هم آواز شد رایزن با دبیرنبشستند پس نامهای بر حریر دلارای عهدی ز نوشین روانبه هرمزد نا سال خورده جوان فراوان بر آن عهد هر کس گریستپس از عهد یک سال دیگر بزیست برفت و بماند این سخن یادگارتو این یادگارش به زنهار دار / 4467/ 314/ 8
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 240
خلیج فارس در نقشه عالم از ابن حوقل در «صورة الارض» نقشه آسیای جنوبی خلیج فارس در «سرزمینهای خلافت شرقی»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 241
خواهد بود، و در جمله، آیین بارگاه انوشروان، [1] آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود و از دست چپ، و پس، همچنین، کرسیهاء زر نهاده بود [2] و ازین سه کرسی، یکی جای ملک صین بودی و دیگر جای ملک روم بودی و سه دیگر جای ملک خزر بودی، کی چون به بارگاه او آمدندی، برین کرسیها نشستندی و همه ساله این سه کرسی نهاده بودی، برنداشتندی و جز این سه کس دیگر بر آن نیارستی نشستن و در پیش تخت، کرسی زر بودی، کی بزرجمهر بر آن نشستی و فروتر از آن، کرسی موبد موبدان بودی، و زیرتر از آن، چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان و جای هر یک به ترتیب معیّن بودی کی هیچکس منازعت دیگری نتوانستی کرد و چون کسری بر یکی خشم گرفتی، کرسی او از آن ایوان برداشتندی، و عادت ملوک فرس و اکاسره آن بودی کی از همه ملوک اطراف چون صین و روم و ترک و هند، دختران ستدندی و پیوند ساختندی و هرگز هیچ دختر را بدیشان ندادندی [3]. [98f ] دختران را جز با کسانی کی از اهل بیت ایشان بودند، مواصلت نکردندی، و خراج از همه جهان به فرس آوردندی [4] و هرگز از فرس، خراج به هیچ جای نبردهاند، بلاد [فرس] از لب جیحون بود تا
______________________________
[1]. کریستین سن مینویسد: سلطنت خسرو اول یکی از درخشندهترین دورههای عهد ساسانی است. ایران چنان عظمتی یافت که حتی از عهد شاهپوران بزرگ نیز درگذشت و توسعه ادبیات و تربیت معنوی، این عهد را کیفیت مخصوص بخشید، اصلاحات خسرو در امور مالیه بیشبهه بیشتر به نفع خزانه دولت بود تا به نفع رعیت ... نجبا و اشراف در پرتو حمایت شاه، جانی تازه گرفته، مطیع و آرام شدند. نجبای درجه دوم در املاک خود روزگار میگذاشتند و مصائب عمومی و بدبختیهای اجتماعی در عهد انوشیروان کمتر از ادوار سلف بوده، و مردم بیشتر آن را حس میکردهاند ... (ص 461، ایران در زمان ساسانیان).
[2]. ر ک ایران در زمان ساسانیان، ص 434.
[3]. مقصود این است که پادشاهان ایران دختر پادشاهان دیگر را به زنی میگرفتند ولی دختر خود را به پادشاهان دیگر نمیدادند.
[4]. همه جهانیان به ایرانیان خراج میدادند ولی ایرانیان باجگزار هیچکس نبودند.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 242
شطّ فرات. و پارس، دار الملک اصلی بود و بلخ و مداین هم بر آن قاعده دار الملک اصلی [1] بودی و خزاین و ذخایر، آنجا داشتندی و مایه [2] لشکر ایران از آنجا خاستی.
کسری هرمز انوشروان [3]
این هرمز از دختر قاقم [4] خاقان، آمده بود و در علم و عدل و هنرمندی به پدر اقتدا مینمود و رعایا را نیکو داشتی، امّا بزرگان را و مردم اصیل را نتوانستی دید و پیوسته، بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی چنانک، در مدّت پادشاهی، سیزده هزار کس را از بزرگان کشته بود، پس همگان از وی بترسیدند و دشمنان او را از اطراف جهان برمیآغالیدند، [5] تا از همه جوانب خروج کردند، و از جمله ایشان، خاقان شابه [6] قصد خراسان کرد و نامهیی سوی هرمز، کی
______________________________
[1]. کاخهای سلطنتی در دو طرف دجله بر پا بود و مشهورترین بنایی که پادشاهان ساسانی ساختند قصری است که ایرانیان طاق کسری یا ایوان کسری مینامند و مقر عادی انوشیروان بود و کاخ کسری در مدائن از همه بناها بهتر و زیباتر بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 416)
[2]. حقوق و مواجب.
[3]. هرمز چهارم که در سال 579 جانشین خسرو اول شد، بیش از انوشیروان مستحق لقب عادل بود و بلعمی صراحة میگوید «در عدالت از انوشیروان برتر بود» او به ضعفا و مظلومین خیرخواه و نسبت به بزرگان سختگیر بود و در همه این منافع بغض و محبت، دوستی و دشمنی به صورت عجیبی در هم آمیخته است حس دادگری او در حق رعیت، فوق العاده بود، اما عیب او آن بود که مردمان بزرگ را خرد داشتی و حق ایشان نشناختی و درویشان و حقیران را برگزیدی و هر کس که بر ضعیفی ستم کردی او را بکشتی تا به شمار در آمدی سیزده هزار تن از بزرگان و مهتران را که بدین سبب کشته بود، او در سیاست تأسی پدر میکرد ولی اعتدال پدر را نداشت، در امر دین وسعت مشرب داشت و همین امر کینه و عداوت روحانیان زردشتی را به او متوجه میساخت اما هرمز از طبقه اشراف و نجبا غفلت کرد و آنان بر او شوریدند و او را از تخت و زندگی محروم ساختند. رفتار هرمز با بهرام چوبین موجب فتنهای مهم شد و بالاخره و ستهم و بندوی به کاخ سلطنتی درآمدند و هرمز را خلع کرده و به زندان انداختند و کور کردند و پسرش خسرو دوم که بعد ملقب به ابرویز (پیروز) شد به سلطنت برداشتند.
(ایران در زمان ساسانیان، ص 465).
[4]. مسعودی نام مادر هرمز را قاقم میداند که دختر خاقان بود اما ابن بلخی، قاقم را نام خود خاقان میداند.
(فرهنگ نامهای شاهنامه، 1096).
[5]. تحریک کردن و شوراندن.
[6]. در شاهنامه «ساوه شاه» (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 538).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 243
عزم روم دارم و راه من بر ولایت تو باشد، باید کی پولها [1] را عمارت کنی و برگ [2] بسازی و چون این سخن بشنید، از جای برفت و بهرام چوبین [3] کی اسفهسالار لشکر او بود، ترتیب کرد با لشکری تمام، تا روی به پیکار خاقان نهاد و نام او شابه بود به تعجیل عظیم، براند چنانک شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام به بادغیس رسیده بود و بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت، پیغامها داد و میان ایشان رسول میآمد و میشد و لشکر هر دو جانب برمینشستند و چالش مستی میکردند تا یک روز بهرام متفکّر وار فرصت نگاه داشت و چوبه تیر بر سینه شابه زد و او را بکشت [4] و لشکر او را بغارتید، و پسر این شابه، برموده نام، بیامد با لشکری عظیم، بهرام او را بشکست و [99f ] مالها و غنیمتهاء بیاندازه، نزدیک [5] هرمز فرستاد، و او را محمدتها فرمود و بعد از آن خواست کی بهرام چوبین در بلاد ترک رود و بهرام صواب نمیدید، پس هرمز در حقّ بهرام، سخنان درشت گفت [6] و چون این خبر به بهرام رسید و طبع هرمز در قتّالی شناخت،
______________________________
[1]. پلها را.
[2]. ساز و برگ و توشه.
[3]. ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 209.
[4]. چو آورد یال یلی را به گوشز شاخ گوزنان برآمد خروش چو بگذشت پیکان از انگشت اویگذر کرد از مهره پشت اوی سر ساوه آمد به خاک اندرونبه زیر آمدش خاک شد جوی خون / (890/ 368/ 8)
[5]. نخستین سر ساوه بر نیزه کرددرفشی کجا داشتی در نبرد بفرمود تا بر ستور نوندبزودی بر شاه ایران برند اسیران و آن خواسته هر چه بودهمی داشت اندر هری نابسود / (961/ 372/ 8)
[6]. یکی نامه بنوشت پس شهریاربه بهرام کای دیو ناسازگار ز فرمان من سربپیچیدهایدگر گونه کاری بسیجیدهای چو بنهاد برنامه بر مهر شاهبفرمود تا دوکدانی سیاه بیارند بادوک و پنبه دراوینهاده بسی ناسزا رنگ و بوی هم از شعر پیراهن لاژوردیکی سرخ مقناع و شلوار زرد / (1370/ 397/ 8)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 244
از آن نفور گشت و بزرگان را گفت این مرد تخم همگان بخواهد بریدن، ما را تدبیر خویش باید کرد و همگان با او متّفق شدند کی [1] و پادشاه باشد تا آنگاه کی پرویز بن هرمز رسد و چون هرمز این خبر بشنید، دلتنگ شد و هیچ حیلت نتوانست کردن و اپرویز هم از پدر بگریخت و با آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتّفاق شد و مقام کرد، هرمز، اصفهبد بزرگ را به جنگ بهرام چوبین فرستاد و بهرام او را اوّل بشکست و چون این خبر به بزرگان پارس رسید و از هرمز به ستوه آمده بودند، دست برآوردند و او را بگرفتند و کشتن او را روا نداشتند [1] اما چشمهاش بسوختند [2] و محبوس گردانیدند، و مدّت ملک او یازده سال و چهار ماه بود.
کسری اپرویز [3] بن هرمز بن انوشروان
و چون این خبر با پرویز رسید، از آذربایجان به تعجیل به مداین آمد با آن لشکر کی داشت و بر تخت نشست و بر تخت، تاج بر سر نهاد و برفت و پدر را بدید و از وی عذر خواست و گفت گریختن من نه از سر عصیان بود، امّا ترسیدم کی بدخویان ترا صورتی نمایند و در حقّ فرزند خویش بزه کار شوی، اکنون چون حالی چنین پدید آمد، به دار الملک آمدم تا چه فرمایی، هرمز از وی خوشنود شد و عذر وی قبول کرد و گفت [4] باید کی آنانک مرا بدین حال کردند، کینه من از ایشان بتوزی و قومی را
______________________________
[1]. گستهم و بند وی او را دستگیر و زندانی و سپس کور کردند. او که بیست و دومین پادشاه ساسانی بود تا 590 میلادی شاهی کرد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1101).
[2]. «گفت من کسری پسر هرمزم. [بهرام] گفت دروغ همی گوئی که اگر تو پسر هرمز بودی مردمان را برنگماشتی تا او را چشم داغ نهادند.» (بلعمی، داستان بهرام چوبینه به اهتمام دکتر محمد دبیر سیاقی، ص 37).
[3]. پسر هرمز، خسرو دوم ملقب به اپرویز (به معنی مظفر و پیروز) در سال 590 میلادی در طیسفون به پادشاهی رسید و پس از سی و هفت سال پادشاهی در 628 میلادی کشته شد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 465).
[4]. پایتخت.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 245
خلیج فارس یدر نقشه عالم از یاقوت حموی در کتاب «معجم البلدان» نقل از «آثار شهرهای باستانی خلیج فارس»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 246
[100f ] از اهل علم و حکمت، ترتیب کنی کی هر روز به نوبت آیند و ندیمی من کنند، اپرویز، ندیمان ترتیب کرد امّا از بهر آنک بهرام نزدیک رسیده بود، به انتقام کشیدن مشغول نتوانست گشتن و کوچ کرد تا آب نهروان و از آن جانب، بهرام چوبین فرو آمد و لشکرگاه زد و چند روز، میان ایشان رسول میآمد و میرفت و قصّه و ماجرای حال ایشان دراز است، به عاقبت، اپرویز دانست کی طاقت او را ندارد، کس به پدرش هرمز فرستاد و حال باز نمود و مشورت کرد کی چه تدبیر کند، هرمز جواب فرستاد کی زنان و اثقال را در حصنی محکم بنشان و خویشتن، پناه به ملک الروم [1] بر، و از وی مددخواه، اپرویز، این عزم درست گردانید و او را، دو خال بودند: یکی بندویه نام بود و دیگر بسطام نام و از جمله آنان بودند کی هرمز را گرفته بودند و کور کرده، و از وی میترسیدند و اندیشه کردند، کی نباید کی چون اپرویز به روم برود، هرمز به لجاج او بهرام را بیاورد و ملک بدو سپارد و کار از دست برود، و هر دو تن این سخن به اتّفاق با پرویز بگفتند و او را پیش بردند کی صلاح در آن است کی هرمز را بکشد، اپرویز هیچ جواب نداد، دانستند کی خاموشی او رضاء آن است و هردوان برفتند و هرمز را به زه کمان بکشتند.- [2] و اوّل
______________________________
[1]. و قیصر موریکوس، خسرو را با سپاهی مدد کرد به شرط اینکه شهرهای دارا و ما یفرقط (میّا فارقین:
siloporytraM
) را که رو میان در جنگ گرفته بودند، به روم واگذارد این، پیش آمد به نتیجه مطلوب منتهی شد، بسی از بزرگان که هواخواه بهرام چوبین بودند او را ترک کردند و پس از جنگهای خونین، سپاه روم و ارامنه اتباع موشل و ایرانیانی که به خسرو پیوسته بودند، بهرام را در حوالی گنزک آذربایجان منهزم کردند و بهرام به ترکان پناه برد و در بلخ بیاسود و چندی بعد به تحریک خسرو به قتل رسید. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 358، ایران در زمان ساسانیان، ص 466).
[2]. در بلعمی آمده است که: ... «ایشان پرویز را گفتند تو برو که ما به شهرباز خواهیم شدن تا کاری بسازیم و نگفتند که ما چه خواهیم کردن. پرویز اسب براند و ایشان به کوشک اندر شدند و هرمز را دستها ببستند و عمامه به گردنش اندر افگندند و خبه کردندش و بیرون آمدند و برنشستند ...». (داستان بهرام چوبینه، دبیر سیاقی، ص 41).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 247
پادشاهی کی به کشتن پدر رضا داد، اپرویز بود تا لا جرم به مکافات آن، او نیز به دست پسرش شیرویه، کشته شد،- آمدیم با [1] سر قصّه، و چون این هر دو کس، باز آمدند، از کشتن هرمز، اپرویز، زنان و ثقل [2] را گسیل کرده بود و به محکمی [3] نشانده و خود با بندویه و بسطام [4]، کی هر دو خویش او بودند، با جماعتی اندک، سوار مجرّد، بیک اسپ [5]، فرات، عبره کردند و راه بیابان بر [101f ] گرفتند و نیک راندند و چون فرو آمدند، تا آسایشی دهند و پنداشتند کی ایمن شدند، گرد لشکر بهرام پدید آمد، در حال، بندویه، [6] اپرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده و تو با این سواری چند و با بسطام کی خویشاوند او بود، نیک برانید، کی من این لشکر را از شما بازدارم و آنجا کی رسیده بودند، دیری بود استوار، بندویه در آن دیر رفت با جامه و زینت پادشاهی و در آن عهد هیچکس نیارستی داشتن و همگان پنداشتند کی او اپرویز است، و فرمود تا در دیر بستند و بر بام دیر رفت، و لشکر چون در رسیدند او را دیدند، بر بام دیر، با زینت پادشاهی، همگان پیرامن دیر درآمدند. آواز داد کی من اپرویزم و دانید کی اینجا گریزگاهی نیست، باید کی مرا امروز و امشب مهلت دهید، تا عبادت کنم و فردا بیرون آیم، لشکر گفتند
______________________________
[1]. با: به، بر.
[2]. بار و کالاها.
[3]. به جایگاهی محکم.
[4]. وستهمvisthm از دودمان بزرگ (سپاهبدان و خویشاوند خانواده سلطنتی به شمار میرفت زیرا که خال خسرو بود و بند ویvindoe برادر گستهم: ویستهم بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 465).
[5]. مقصود یک اسبه است به معنی بهادرانه و دلاورانه: سلطان یک اسبه سایه چتربر ماهی آسمان برافکند / (خاقانی).
[6]. در بلعمی آمده است: «بهرام سیاووشان را بخواند و چهار هزار مرد به وی داد و گفت از پس پرویز برو، بر این اسپان آسوده، به تاختن ... و پرویز با یاران به صومعه راهب اندر، خفته بود آن راهب بانگ کرد که چه حسبید که سپاه آمد .. بند وی گفت من یکی حیلت توانم کردن که ترا برهانم ... جامههای خویش بیرون کن و مرا، ده و خود برنشین و با یاران برو ...». (ص 42، همان جا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 248
روا باشد و با چنو پادشاهی، این، مضایقت نباید کردن، خاصه کی ازین دیر هیچ مفرّی نیست، و همگان گرد بر گرد دیر فرو آمدند [1] و همه شب، نگاه میداشتند، [2] چون بامداد شد، دیگر باره، بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد و آواز داد کی خدای از شما خوشنود باد، چنانک دی و دوش آزرم من داشتید اکنون اگر خواهید کی حقّ نعمت خاندان من گزارده باشید، امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت، به جای آورم و بیش از این، مهلت نخواهم، لشکر به آن اجابت کردند و همه روز نگاه میداشتند، و خبر به بهرام رسیده بود، کی اپرویز را در دیری پیچیدهاند [3] و او خرّم گشته بود و بر اثر لشکر، آمد و چون آن روز به آخر رسید، بندویه بیرون آمد به نزدیک لشکر و گفت من بندویهام و اپرویز دی بامداد [4] رفت، و من حیله کردم کی جامه و زینت او پوشیدم تا شما را اینجا بدارم و او میانه [5] کند، لشکر او را گرفتند هم بر آن شکل [6] و نزدیک بهرام چوبین بردند و او را از حیلت و [102f ] مکر او، خبر دادند بهرام او را نیارست کشتن کی خویشان و اهل بیت بسیار داشت و او را محبوس گردانید [7] و بهرام به مداین آمد و بر تخت پادشاهی نشست و بندویه را به بزرگی [8] سپرد، نام او بهرام بن سیاوش
______________________________
[1]. سپاه را گرد صومعه اندر، بخوابانید. (بلعمی، داستان بهرام چوبینه، ص 44).
[2]. پاس دادن و نگهبانی کردن.
[3]. به حصار گرفتهاند، در تنگنا انداختهاند:
«بدان وقت که مأمون به مرو بود و طاهر و هرثمه به در بغداد و محمد زبیده را در پیچیده بودند ...» (بیهقی).
[4]. صبح دیروز.
[5]. دور شود.
[6]. در همان لباس پادشاهی که متعلق به پرویز بود.
[7]. در بلعمی آمده است: «بهرام او را گفت: من ترا بکشم هر چه بترکه همه خلق از تو عبرت گیرند و لیکن آنگاه که بسطام و پرویز را گرفته باشم، پس همه را به یک جای بکشیم، بهرام بند وی را به دست بهرام سیاووشان سپرد و گفت این را به زندان اندر همی دار به تنگتر جائی ...». (داستان بهرام چوبینه از بلعمی، دبیر سیاقی، ص 45.).
[8]. بهرام سیاووشان.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 249
و بندویه، این بهرام بن سیاوش را سر، بگردانید [1] و متّفق شدند کی ناگاه، بهرام چوبین را بکشند، [بهرام] ازین حال، خبر یافت و بهرام بن سیاوش را بکشت و بندویه در آن هزاهز [2] بجست و به جانب آذربایجان گریخت [3] و امّا اپرویز چون به سلامت برفت، به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد و کسان به قیصر روم فرستاد و از وی مدد خواست، قیصر روم اجابت کرد و مالهاء بسیار فرستاد و دخترش مریم نام را، به زنی به اپرویز داد. و برادر خویشتن را بثیادوس [4] نام، با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد و سپاه سالاری بود کی به مبارزی، او را با هزار مرد برابر نهاده بودند و مدبّر کار آن لشکر، یکی بود نام او «سرجیس» [5] و قرار داد با پرویز، کی چون کار او نظام گیرد، خراج کی پدرانش خواستندی، او نخواهد، و به راه آذربیجان بیامدند و بندوبه با چند بزرگان دیگر به وی پیوستند با چهل هزار مرد و از پارس و عراق و خراسان لشکرها، پیوستن گرفتند و بهرام آمد و میان هر دو جانب، جنگهاء عظیم رفت و به آخر، ظفر اپرویز را بود و بهرام به جانب خراسان گریخت و آنجا ثبات نیافت و به ترکستان رفت و آنجا مقام کرد، و چون اپرویز در پادشاهی متمکّن گشت، مردی بود داهی، جلد، هرمز [6] نام و این را در سرّ، نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفههاء بسیار، تا یکی را بفرمود تا آنگاه، بهرام چوبین را
______________________________
[1]. فریب داد و یاغی کرد به نافرمانی شورش واداشت.
[2]. هزاهز: فتنهای که مردم را به جنبش درآورد. روا رو برآمد ز راه نبردهزاهز درآمد به مردان مرد / (نظامی)
[3]. «چون خبر بهرام سیاووشان به بندوی رسید، بر اسب نشست و بگریخت و به آذربایگان شد. (بلعمی، داستان بهرام چوبین، دبیر سیاقی، ص 47).
[4].:Thedosius
[5]. سن جرجیوس که او را در هنگام جنگ یاری کرده بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 511).
[6]. نام این فرستاده، در بلعمی «خراد برزین» است در حالیکه در اخبار الطول هرمزگرابزین آمده است. فارسنامه ابن بلخی ؛ متن ؛ ص249
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 250
بحر فارس در دو نقشه کشورهای جنوب آسیا در زمان خلفای عباسی و نقشه ایالتهای فارس، کرمان و مکران
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 251
بکشت [1] و هرمز متنکّر، بازگشت و چون آن حال معلوم خاقان شد، غمناک گشت و زن را رها کرد و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند، این خواهر، او را جوابی خوش داد و روزی [103f ] و روزی تا کار خویش راست کرد، لشکر برادر را کی آنجا بودند، برداشت، با مال و خزانه و از ترکستان، ناگاه بیامد و چون خاقان خبر یافت، دوازده هزار مرد را دنبال ایشان بفرستاد و در رسیدند و میان ایشان جنگی عظیم رفت و خواهر بهرام، سلاح پوشیده، جنگ کرد و مقدّم لشکر ترک را بیوگند و ایشان هزیمت رفتند و اینان به خراسان آمدند و نامهیی فرستادند سوی اپرویز، به شرح حال، و زینهار خواستند، اپرویز ایشان را زینهار داد و به خدمت پیوستند و در حقّ ایشان کرامتها فرمود و خواهر بهرام را زن کرد، نام وی گردویه [2] بود و کسری اپرویز به درجتی رسید در بزرگواری و جبّاری و فرماندهی، کی ملکی را مانند آن نبود [3] و از جمله اسباب و تجمل او: دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند از سرّیة [4] یا مطربه یا خدمتگار و اسپان گزیده، کی هر جای بر طویلهها و آخرها
______________________________
[1]. در بلعمی کشنده بهرام چوبین پیر ترکی است، خوانخوار و در شاهنامه نام او «قلون» است که از خویشان مقاتوره است و به تحریک خراد برزین بهرام را میکشد. اما در اخبار الطول نام کشنده بهرام نیامده است و فقط او را غلام خاتون میداند. (داستان بهرام چوبینه- دبیر سیاقی، ص دوازده).
[2]. بیفگند.
[3]. «خسرو ... دولت ایران را چند سالی به شوکت و جلالی رسانید که تا آن وقت در دوره ساسانی به خود ندیده بود و به قول طبری «از همه پادشاهان در دلیری و نفاذرای و فرط احتیاط پیش بود ... در نیرو و شهامت و کامیابی و جهانگشایی و گرد آوردن خواسته و گنج و یاری بخت و مساعدت روزگار، کار او به جایی رسید که هیچ پادشاهی نرسیده بود.». (ایران در زمان ساسانیان، ص 470).
[4]. سرّیه: کنیزی که برای تمتّع باشد. جمع، سراری.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 252
بسته بودند [1]، به وقتی کی عرض [2] دادی، میگویند هشتاد هزار سر برآمد و نهصد و پنجاه پیل جنگی داشت و همه جهان بگرفت و گردنان را با طاعت آورد [3] و سیاست او چندان بود کی گناهی نه از کبایر، [4] حوالت به نعمن بن المنذر کردند، کی ملک عرب بود و لشکر فرستاد تا ناگاه او را در میان بادیه بگرفتند و بیاوردند و او را در پای پیل انداخت و مال او و خانومان و چهار پایان او را تاراج داد و فرزندان او و از آن عرب ، همچو بردگان میفروختند، و تا ملک الروم، زنده بود میان اپرویز و از آن او، پیوسته مکاتبات رفتی و تحفهها به یکدیگر فرستادندی، پس اتّفاق افتاد کی رومیان بر آن قیصر خروج کردند و او را بکشتند و پسرش بگریخت و به نزدیک اپرویز آمد، او را کرامتها فرمود و شهر براز [5] کی از خویشان اپرویز بود، با لشکری بسیار به مدد این [104f ] پسر به روم فرستاد و این شهربراز، لشکر روم را، قهر کرد و چندانک کوشید تا این پسر را قبول کنند، تا او باز گردد و تعرّض دیار روم نرساند، البتّه قبول نکردند و آن پادشاه را نیز کی نشانده بودند، خلع کردند و دیگری را نشاندند نام او «هرقل» [6] و این «شهربراز» او را حصار سخت داد، چنانک از خویشتن نومید شد و خزانهها را در
______________________________
[1]. طبری مینویسد: وی را دوازده هزار زن و کنیز بود و هزار فیل یکی کم و پنجاه هزار مرکوب داشت از اسب و یابو ... دیگری گوید در مقرّ وی سه هزار زن بود که با آنها میخفت و برای خدمت و نغمهگری و کارهای دیگر هزار ها کنیز داشت و سه هزار مرد به خدمت وی بود و هشت هزار و پانصد اسب برای سواری داشت و 760 فیل و 000/ 12 استر، بنه او را میبرد. (ص 766، ترجمه فارسی طبری).
[2]. موقع سان دیدن،.
[3]. سرداران و بزرگان را به فرمانبرداری خویش درآورد.
[4]. گناهان کبیره و بزرگ.
[5]. یکی از دو تن سرداران بزرگ خسرو پرویز که فرخان نام داشت و او را رومیزانRomezan هم میگفتند و او دارای لقب شهر وراز (گراز کشور) بود و بلاد عظیمه شامات و بیت المقدس را گرفته بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 469).
[6]. مقصود هراکلیوس (Heraclius) امپراطور است که از پیشرفت سپاه ایران جلوگیری کرد و افواج شاهنشاه را باز پس راند و آسیای صغیر و ارمنستان را فتح کرد و به آذربایجان درآمد و در سال 623 میلادی شهر کنزک را تسخیر و آتشکده بزرگ آذرگشسب را ویران کرد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 469).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 253
چهار کشتی بزرگ نهاد تا با اسکندریّه برند. اتّفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتیها را به کنار لشکرگاه شهر براز افگند و چون کشتیها را بگرفتند، مالهاء بیاندازه و خزاین دیدند و شاد شدند و از آنجا بر چهارپایان نهادند و نزدیک اپرویز فرستادند و شرح حال نبشتند، کی چگونه بود، او بدان شاد گشت و آن را «گنج بادآورد [1]» نام نهاد، و شهربراز از حصار دادن «قسطنطنیّه» ملول شد و تدبیر گشادن آن، برخاست و قصد بیت المقدس کرد و بستد و از آنجا سوی مصر رفت و بگرفت و همچنان به اسکندریّه رفت و بگشاد و این ولایتها همه در حکم رومیان بود و «شهربراز» به قهر و مکر بگرفت و از آن وقت [2] باز، از دست ایشان برفت و شهربراز کلیدهاء این شهرها با غنیمتها و مالهاء بیاندازه، با [3] اپرویز فرستاد و این همه در سال بیست و هشتم بود از ملک او، و درین سال پیغمبر- صلوات اللّه علیه- را وحی آمد و بعد از آن به قدرت ایزد- تعالی- آن فرّ و اقبال اپرویز و پارسیان نقصان گرفت و متراجع گشت و نیز به هر کجا رفتند، وهن بر ایشان بود و از جمله خذلان [4] ایشان آن بود کی بعد ما [5] کی شهر براز هرقل را زبون و ضعیف کرده بود، شبی عبادت میکرد و از خدای- عزّ و جلّ-
______________________________
[1]. برجستهترین صفات خسرو میل به خواسته و تجمل بود، درسی و هشت سال ایام سلطنت خود گنجها آگند و تجملات فراهم آورد، در سال هیجدهم سلطنت، مالی که خسرو به گنج جدید خود در تیسفون نقل کرد، قریب 468 ملیون مثقال زر بود، بعد از سیزده سال سلطنت در گنج او 800 ملیون مثثقال نقود جمع شده بود و چون پادشاهی او به 30 سال رسید با وجود جنگهای طولانی و پر خرجی که کرده بود میزان نقود او به 150 ملیون مثقال بالغ گردید. (ایران در زمان ساسانیان، ص 474).
[2]. از آن وقت به بعد.
[3]. با: به.
[4]. خواری و ذلّت: ما بارگه دادیم این رفت ستم بر مابر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان / (خاقانی)
[5]. بعد ما: پس از آنکه.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 254
نصرت میخواست، در خواب دید، کی او را گفتند کی دولت پارسیان متراجع شد باید کی خروج کنی، هرقل، برگ ساخت و خروج کرد و «شهر براز» از اپرویز [105f ] مستشعر [1] بود، ولایت نگاه داشت، و به جنگ رومیان برفت و اپرویز، را هزاد پارسی را کی از جمله بزرگان بود، با دوازده هزار مرد به جنگ هرقل فرستاد و راهزاد چون شکل کار، بدید، نامهیی نبشت با پرویز، کی لشکر روم بسیاراند و بدین قدر لشکر، تدبیر ایشان نتوان کرد، اپرویز از آنجا کی ستیزگاری و بد خویی، او را بود، نبشت کی باید کی تو با این لشکر کی با تواند تن فرا قتل دهید، یا ظفر برید یا همه را بکشند، کی هر کی باز گردد من او را هلاک کنم، راهزاد و آن لشکر از بیم اپرویز به مصافّ رومیان رفتند و جهادی عظیم کردند تا جمله کشته شدند و چون این حال با پرویز رسید، به تلافی حال مشغول نگشت، بلک نامهها به تهدّد، سوی شهربراز و دیگر حشم نبشت کی شما سستی کردید و قصد کرد تا شهربراز را بکشد پس شهربراز از بیم خویش با هرقل یکی شد و اتّفاق بستند کی اگر اپرویز حرکت کند، هر دو به دفع او مشغول باشند و آن طرف به خلل شد بعد از آنک حیلتها و خدیعتها کرد. کی شرح آن، دراز است در تلافی آن، و همچنین از بهر اثارات [2] و ودایع نعمن بن المنذر کی او را بکشت، ایاس بن قبیصه را بفرستاد به بنی شیبان و آن را از ایشان بازخواست، ایشان امتناع کردند و گفتند ما امانت همسایه خویش نسپاریم، پس ایاس بن قبیصه، کس
______________________________
[1]. افسانههایی راجع به خسرو و شهروراز در طبری ص 9+ 1008 نلد که ص 3 و 301، بیهقی ص 136 مذکور است که بین پادشاه و سردار بزرگش اختلافاتی موجود بود که جزییات آن بر ما مجهول است و منتهی به عصیان شهروراز شد. (ایران در زمان ساسانیان، یادداشت 1، ص 474).
[2]. اثارات: جمع اثاره: انتقام. ودایع جمع ودیعه: سپردهها.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 255
فرستاد و از پرویز مدد خواست و او «هامرز» و «جلابزین» را با لشکر بسیار و پیلان جنگی به مدد او فرستاد و عرب جمع شدند به جایگاهی [1] کی آن را ذوقار گویند این ذوقار، آبی است از آن عرب و هر دو لشکر بر سر این آب رسیدند و جنگی صعب رفت میان ایشان و «هامرز» کی مقدّم لشکر پارسیان بود، با یکی از عرب برابر شد نام او برد بن حارثة الیشکری، [2] و بر دست این عرب [106f ] کشته شد و جلابزین، کی دوم مقدّم پارسیان بود، با حنظلة بن ثعلبه، از قبیله بکر بن وایل به مبارزت بیرون رفت و هم کشته شد [3] و از آن لشکر پارسیان، اندک مایهیی خلاص یافتند دیگر، همه کشته و اسیر ماندند، و از جمله معجزات پیغمبر- صلّی علیه و سلّم- آن است کی آن روز کی این جنگ رفت به ذوقار و عرب ظفر یافتند، پیغمبر- علیه و آله السّلم- در مکّه گفت الیوم انتصفت العرب من العجم، یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند و تاریخ آن روز نگاه داشتند و بعد از مدّتی، این خبر رسید، از آنچ میان مکّه و این ذوقار مسافتی دور است امّا پیغمبر- علیه السّلم- همان روز خبر داد کی آنجا این حال، رفته بود، و بعد از ملک اپرویز پیغمبر- علیه السّلم- هجرت کرد از مکّه به مدینه و پیش از آن چون پیغمبر- علیه السلم- ظهور کلّی کرده بود و قوّت گرفته، اسلام و مسلمانان، در سال سی هفتم از ملک اپرویز، پیغمبر- صلّی اللّه علیه و آله و سلّم- نامهیی بدو نبشت و او را
______________________________
[1]. «شاه کس پیش ایاس فرستاد و پیش هامرز تستری که سالار نگهبانان وی بود و پیش جلابزین که سالار نگهبانان به بارق بود ... که همه پیش ایاس روید و چون فراهم شدید، سالاری با ایاس باشد». (طبری- ترجمه فارسی ص، 759/ 2).
[2]. ر ک طبری ترجمه فارسی، صفحه 762/ 2.
[3]. همانجا، ص 763.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 256
به اسلام دعوت کرد، اپرویز خشم گرفت بر فرستاده پیغمبر- علیه السّلم- و نامه بدرید، گفت چرا نام خویش، پیشتر از نام من نبشت و چون فرستاده با نزدیک، پیغمبر- علیه السّلم- آمد و از حال، خبر داد پیغمبر- صلّی اللّه علیه و آله و سلّم- گفت مزّق اللّه ملکه، کما مزّق کتابی، یعنی خدای ملک او را براندازد چنانک نامه من پاره کرد و آن دعا مستجاب گشت و اپرویز، نامه نبشت به باذان کی عامل او بود به یمن، کی رسول فرست بدین مردکی به تهامه است- و تهامه- اعمال مکّه است- و او را بگوی تا باز دین خویش رود، پس اگر نشود او را نزدیک من فرستی، باذان، چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر- علیه السلم- فرستاد و در جمله ایشان، فیروز دیلمی بود و این پیغام، به رسول- علیه السّلم- گزارد، پیغمبر- علیه السلم- جواب داد کی اپرویز را، دوش کشتند، شما این سخن از بهر کی میگویید؟
[107f ] تاریخ آن شب، نگاه داشتند و بعد از مدّتی، خبر قتل اپرویز رسید، آن قوم، همه مسلمان گشتند، و سبب قتل [1] اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهاء بزرگ، خرد داشتی و به کمترین گناهی، عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی و چندانک با ابتدای عهد، طریق عدل میسپرد، به عاقبت، سیرت، بگردانید و ظلم و مصادرهها و ناواجبات میکرد و همه حشم را مستشعر و نفور میداشت و جز جمع مال کردن، هیچ همّتی نداشت، از واجب
______________________________
[1]. طبری مینویسید: خسرو به سببی چند، دشمنی مردم را برانگیخت: یکی آن که تحقیرشان میکرد و بزرگان را زبون میداشت دیگر آنکه فرخان زاد را بر آنها مسلط کرده بود سوم آنکه فرمان داده بود همه زندانیان را بکشند، چهارم آنکه مصمم بود همه فراریان را که از مقابله هرقل و رومیان بازگشته بودند، بکشد و چنان شد که گروهی از بزرگان، شیرویه پسر خسرو پرویز را بیاوردند و بانگ برداشتند «قباد شاهنشاه» و به میدان خسرو شدند، نگهبانان قصر فراری شدند و خسرو فراری و ترسان به باغ هندوان شد که نزدیک قصر بود و به ماه آذر او را بگرفتند و در زندان کردند و ... چنان شد که پارسیان بر ضد خسرو قیام کردند و او را بکشتند و شیرویه به آنها کمک کرد، مدّت پادشاهی وی سی و هشت سال بود و به سال سی و دوم پادشاهی وی پیغمبر خدا «ص» از مکه به مدینه هجرت فرمود. (ترجمه فارسی تاریخ طبری، 769/ 2).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 257
و ناواجب، و از جمله بیرحمتی و سخت دلی او یکی آن بود کی «زادان فرّخ» را کی امیر حرس او بود پرسید کی عدد محبوسان چند است و فرمود کی همه را بباید کشتن، سی و شش هزار تن برآمد، معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرّفان و رعایا و مانند این. و روا نداشت چنین خلایق را کشتن و ازین سبب، دمدمه در میان لشکر افتاد، و اصحاب اطراف کی از درگاه او باز گشتند، هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند، کی هیچکس بر جان خویش ایمن نبود و با بزرگان فرس و وزیران او در سرّ، مواطاة کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند و او امتناع میکرد، گفتند اگر تو نکنی ما دیگری را بیاریم و ترا نیز نگذاریم، پس با ایشان متّفق گشت و اپرویز را گرفتند و روزی چند پیغامها میان ایشان متردّد بود و شرح آن دراز شود و بزرگان رضا ندادند تا آنگاه کی او را به زه کمان هلاک کردند. [1]- همه دشمنان و بدخواهان اسلام و دولت قاهره را عاقبت، چنان باد-، و از آثار او در عمارت دنیا هیچ نیست جز «قصر شیرین» و آنجا کی صفّه شبدیز گویند، بالاء قرمیسین، جایها ساخته بود تا به کنار رود بزرگ از سرابستانها و باغها، به تابستان مقام ساختی و به زمستان به قصر شیرین و بدین هر دو جای جز شیرین، با او نبودی [2] و مریم دختر قیصر روم، کی مادر شیرویه بود.
______________________________
[1]. کریستن سن مینویسد: شمطا که از فرزندان یزدین و از پیشقدمان خلع و قتل پرویز بود، شیرویه را تحریک کرد که هفده تن از برادران خود را بکشد ... و حمزه نام هیجده تن از فرزندان خسرو را که به وسیله شیروی کشته شدند، آورده است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 362). بلعمی نام کشنده خسرو پرویز را «مهرهزمرد» آورده است که پسر مردان شاه بود. تبرزین بر کتف او زد، کار نکرد و به تبرزین دیگر کار پرویز آخر کرد. فردوسی نیز قاتل او را مهرهرمز میداند که؛ سبک رفت و جامه از او درکشیدجگرگاه شاه جهان بردرید بپیچید و برزد یکی سرد بادبزاری بر آن جامه بر، جان بداد
(283/ 260/ 9)
[2]. ر ک ایران در زمان ساسانیان ص 476 و 477.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 258
استان فارس و استان کرمان
1- راههای شیراز به توز- گنابا- سینیز- قمهروبان 2- راههای شیراز به سیراف 3- راههای شیراز به هرمز کهنه 4- راههای شیراز و کرمان به سورد
نقل از «آثار شهرهای باستانی خلیج فارس»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 259
[108f ] و گردیّه [1] خواهر بهرام چوبین کی زن او بود، هر دو را به مداین نشانده بود در دار الملک. و آخر استقامت امور پادشاهی دولت فرس، روزگار اپرویز بود و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت و به هر چند ماه پادشاهی بودی و بعد از وی آفتها پدید آمد چون وبا و طاعون و قحط و مانند این- و العیاذ بالله-، مدّت شش سال و نیم تا روزگار بزدجرد بن شهریار، آخر ملوک فرس، برین جمله یاد کرده آمد:
______________________________
[1]. نگه کرد خسرو بر آن زاد سروبه رخ چون بهار و به رفتن تذرو به رخساره روز و به گیسو چو شبهمی در بارد تو گویی ز لب ورا در شبستان فرستاد شاهز هر کس فزون شد ورا پایگاه بر آیین آن دین مرا و را بخواستبپذرفت و با جان همی داشت راست
(شاهنامه 3041/ 187/ 9)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 260
ذکر ملوک، کی بعد از اپرویز بودند در فتور:
شیرویه بن اپرویز
چون پدر را کشته بود، هفده تن دیگر را از برادران و برادر [1] زادگان بکشت همه به شجاعت و هنرمندی افزونتر از وی، بعضی به رای وزیران و بعضی به استبداد خویش [2]، پس بیمار شد و شومی آن ناپاکی او را دریافت و علّت طاعون پدید آمد و بیشترین بزرگان و لشکر فرس بدان هلاک شدند و شیرویه هم بدان علّت بمرد. [3] و قومی گفتهاند کی پدرش چون دانست کی او را بخواهند گرفت، زهر در خنبره [4] زرّین کرد و مهر بر نهاد و بر آنجا نبشت کی دارویی کی جماع را سود دارد، پس
______________________________
[1]. خسرو قصد داشت مردان شاه را که یکی از دو پسری بود که از شیرین داشت به جانشینی برگزیند. چون قباد ملقب به شیرویه که پسر مریم دختر قیصر بود و مقام ارشدیت داشت، از این امر آگاه شد به یاری فرمانده کل نیروی کشور گشسب اسیاذ که برادر رضاعی او بود و شمطا و نیوهرمزد اعلام پادشاهی کرد و خسرو گریخت ولی او را یافته و دستگیر کردند و در خانهای به نام «خانه هندو» زندانی ساختند و در بامداد روز بعد کشتند. (ایران در زمان ساسانیان، ص 517).
[2]. برخی را با مشاورت وزیران و بعضی را به میل خود کشت.
[3]. بعضی گویند او را زهر دادند و بعضی مرگ او را به طاعون نسبت دادهاند. به نوشته تئوفانس، شیروی را شیرین مسموم ساخت. فردوسی میگوید شیروی پس از مرگ شیرین بیمار شد و بسی برنیامد که او را زهر دادند و کشتند در حالی که بیش از هفت ماه پادشاهی نکرده بود. به شومی بزاد و به شومی بمردهمان تخت شاهی، پسر را سپرد
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 644). اخبار الطول مدت پادشاهی او را هشت ماه میداند. (ص 120 ترجمه فارسی اخبار الطوال).
[4]. همان خمره است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 261
شیرویه آن را بیافت و بخورد و فرمان یافت. [1] امّا روایت اوّل درستتر است، و بعد از پدر، هشت ماه زیست.
اردشیر بن شیرویه [2]
هفده ساله بود چون پدرش گذشته شد، امّا چون از اهل بیت ملک، دیگری نبود، او را بنشاندند به طیسبون ، و اتابک او، یکی بود نام او [109f ] مهآذر جشنس و اگر چه او را طفل نبود این اتابک نظام کار نگاه میداشت، امّا او را سهوی افتاد کی کس سوی شهربراز نفرستاد و با او مشورت نکرد و او را خشم آمد و لشکر جمع کرد و به طیسبون آمد، کی اردشیر را آنجا میپروریدند و به حیلت شهر بگرفت و اردشیر را بکشت و خود به پادشاهی بنشست، و مدّت ملک اردشیر یک سال و شش ماه بود.
شهر براز و نام او، فرّخان بود [3]
خارجی بود، نه از اهل بیت ملک و چون اردشیر را بکشت و بر تخت نشست، علتی
______________________________
[1]. بمرد.
[2]. پسر شیرویه است که طفلی خردسال بود و او را به نام اردشیر سوم بر تخت نشاندند و خوانسالار یا رئیس کل آبدار خانه، ماه آذر گشسب، به قیمومیت او برقرار شد و در واقع مقام نیابت سلطنت یافت. فرخان شهر و راز سردار معروف خسرو پرویز نمیخواست که زیر بار طاعت یکی از همگنان خود برود با قیصر هرقل یار شد و سپاه خود را به جانب تیسفون راند و نیو خسرو و نامدار گشسب هم با او یار شدند و شهر و راز تیسفون شد و پادشاه خرد سال را که یک سال و نیم بیشتر سلطنت نرانده بود، هلاک کرد و هر چند از تخمه شاهی نبود به تقلید بهرام چوبین و وستهم به پادشاهی نشست. (ایران در زمان ساسانیان، ص 521).
[3]. فرّخان شهروراز [گراز کشور] فرمان داد تا شمطا را از زندان برآورده در برابر کلیسایی که مجاور املاک خانواده او بود، مصلوب کردند اما مخالفان شهروراز به ریاست ماهیاراندرز بد اسواران و زاذان فرّخ و پوس فرخ که از نجبای جوان استخری بود و دو برادر پس فرخ که با او در رشته نگاهبانان پادشاهی (گارد سلطنتی) خدمت میکردند، قیام کردند و این سه برادر شهروراز غاصب را به قتل رسانیدند. (ایران در زمان ساسانیان، ص 521).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 262
بر وی پیدا گشت، کی یک لحظه اشکم او باز نایستادی [1] و پنهان از مردم طشتی در زیر او نهاده بودند و پس بوران، دختر کسری اپرویز، دو کس را بر وی گماشت، از بزرگان یکی: پسفرّخ نام، و برادرش، خلقی را با خویشتن یار کردند و ناگاه او را زخم زدند و بکشتند.
کسری [2] خرهان بن ارسلان
این کسری، پادشاه زاده بود و در آن وقت، دیگری حاضر نبود، او را به پادشاهی نشاندند و مدّت یک سال و پنج ماه پادشاهی کرد و کناره شد و نسبت این کسری خرهان در باب انساب اوّل کتاب، یاد کرده آمده است.
کسری [3] قباد بن هرمز
از فرزندان هرمز بن کسری انوشروان بود و پرورش به ترکستان یافته بود، او را به اتّفاق بنشاندند، امّا بیش از سه ماه پادشاهی نکرد.
[110f ] پوران دخت بنت کسری
زنی سخت عاقل و عادل و نیکو سیرت بود و چون پادشاه شد، یک سال خراج از
______________________________
[1]. طبری مینویسد: نام وی فرخان ماه اسفندار بود و از خاندان شاهی نبود و خویشتن را شاه خواند و چون به تخت شاهی بنشست، شکمش بگشود و چنان سخت بود که به آبریزگاه نتوانست شدن و طشتی بخواست و پیش روی تخت نهاد و در آن براز کرد، یکی از مردم اصطخر به نام فسفرخ پسر ماه خرشیدان و دو برادر وی پیمان بستند که او را بکشند ... هم پادشاهی شهربراز چهل روز بود ... (ترجمه فارسی تاریخ طبری، ص 782). در شاهنامه او به نام فرایین به پادشاهی مینشینند تا آنکه هرمزد شهران گراز، در کمین او نشست و از پشت تیری بر وی زد که از ناف گراز گذشت و او را کشت. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 841).
[2]. خسرو سوم که پسر قباد، برادر زاده خسرو پرویز بود، در قسمت شرقی کشور او را به سلطنت سلام دادند ولی فرمانروای خراسان او را به قتل رسانید. (ایران در زمان ساسانیان، ص 521).
[3]. در حدود سال 630 و 632 دو تن سلطنت کردهاند: هرمزد پنجم و خسرو چهارم که ظاهرا این دو تن در بعضی قسمتهای کشور به پادشاهی پذیرفته شدهاند. (همانجا، ص 522).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 263
آزرمیدخت / پوراندخت
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 264
مردم بیفگند و در میان رعایا، طریق عدل گسترد و مدّت ملک او یک سال و چهار ماه بود [1].
فیروز جشنسبده بن بهرام [2].
پدر این فیروز، از نژاد یزدجرد گناه کار بود و مادرش، از نژاد کسری انوشروان و او را به پادشاهی بنشاندند و مدّت شش ماه پادشاهی کرد.
آزرمیدخت بنت اپرویز [3]
زنی عاقل بود و گویند او را زهر دادند. و به روایتی گویند فرّخ هرمز کی اصفهبد خراسان بود و بزرگتر از وی میان فرس نبود، کس فرستاد و او را به زنی خواست، آزرمیدخت جواب داد، کی عادت نرفته است، کی زن پادشاه، شوهر کند امّا اگر میخواهی کی مرادی از من برداری، باید کی فلان شب تنها بیایی و این زن، امیر حرس را بخواند و گفت فلان شب، قومی را از اعوان خویش راست
______________________________
[1]. در تیسفون دیهیم شاهی را بر سر بوران، دختر خسرو پرویز نهادند و او در مقابل خدمت شایانی که پوس فرّخ به خانواده سلطنتی کرده بود، مقام وزارت را به او سپرد و پس از عقد مصالحه قطعی با دولت روم جهان را وداع گفت مدت پادشاهی او تقریبا یک سال و چهار ماه بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 521). طبری مینویسد: با رعیت روش نیکو داشت و عدالت کرد و گفت تا سکّه نو زنند و پلها را آباد کنند و باقیمانده خراج را ببخشند و صلیب را به شاه روم برگرداند. فردوسی میگوید پوران پس از کشته شدن فراثین بر تخت پادشاهی نشست و قاتل اردشیر را دستگیر کرد و به دم اسب بست و کشت ولی پس از شش ماه بیمار شد و درگذشت. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 258).
[2]. او به نام پیروز دوم به پادشاهی بنشست. (ایران در زمان ساسانیان، ص 521).
[3]. پس از مرگ پوران دخت، خواهرش آزرمیدخت در تیسفون تاج بر سر نهاد ولی چند ماهی بیش سلطنت نراند، بنا بر قول طبری یکی از سپهبدان موسوم به فرّخ هرمز که سپاهبد آذربایجان یا خراسان بود مدعی سلطنت شد و ملکه را به زنی خواست، چون آزرمیدخت نمیتوانست علنا مخالفت کند در نهان وسایل قتل او را فراهم آورد آنگاه پسر فرخ هرمز که رستم نام داشت با سپاه خود پیش راند و پایتخت را گرفت و آزرمیدخت را کور کرد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 522) فردوسی میگوید پس از آنکه چهار ماه با داد و نیکویی فرمان راند در آغاز پنجمین ماه فرمانرایی در گذشت. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 16).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 265
شهرآزاد یزدگرد / شیرویه / فرخزاد اردشیر
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 266
کن و بیاور و در سرای ما پنهان شو تا کسی را کی فرماییم بگیری و همچنان کرد و فرّخ هرمز، بر وعده رفت و چون در سرای شد او را بگرفتند و فرمود تا سرش ببریدند و بر سینه او نهادند و در میدان بینداختند و سه روز همچنان بود، پس پسر این فرّخ هرمز، نام او رستم، لشکرها جمع آورد و بیامد به کینه توختن و این زن را هلاک کرد.
[111f ] فرّخ زاد خسرو بن اپرویز [1]
او، در آن حال کی شیرویه، برادران را میکشت کوچک بود. ازین سبب خلاص یافت، چون به پادشاهی نشست، هیچ از آداب و آیین ملک نمیشناخت و کامل عقل نبود و چون مدّت شش ماه پادشاهی کرد، یزدجرد را از پارس بیاوردند و این فرّخزاد با او خواست کی جنگ کند، طاقت او نداشت و یزدجرد او را بکشت و پادشاهی بگرفت و آخر ملوک فرس، یزدجرد بن شهریار بود چنانک یاد کرده آید- بعون اللّه تعالی و حسن توفیقه-.
یزدجرد بن شهریار آخر ملوک فرس. [2]
این یزدجرد شهریار، دایهیی داشت، مهربان و در آن عهد کی شیرویه، خویشاوندان
______________________________
[1]. فردوسی میگوید کی پس از مرگ آزرمیدخت ایرانیان فرخ زاد را از جهرم فرا خواندند و بر تخت پادشاهی نشاندند، اما پس از یک ماه، بندهای در جام وی زهر ریخت و فرّخ زاد پس از یک هفته درگذشت. (این نام به صورت زاد فرخ هم به کار رفته است). کریستن سن مینویسد فرخ زاد خسرو، از اعقاب خسرو پرویز بود و بر پایتخت ایران تیسفون دست یافت. صورت دیگر نام او خوره زاد خسرو یا فرخ یا فرخو بود. (ایران در زمان ساسانیان، ص 522). او را زاذویه رئیس خدمه به سلطنت نشاند. (همانجا، ص 523).
[2]. یکی از اخلاف خسرو پرویز که پسر شاهزاده شهریار بود و به صورت تورای در استخر فارس میزیست، بزرگان استخر او را پادشاه خواندند و در آتشکده آنجا که معروف به آتشکده اردشیر بود، تاج بر سرش نهادند، هواخواهانش به جانب تیسفون روی آوردند و به یاری رستهم سپاهبد، آن شهر را گرفتند و فرخ زاد خسرو را هلاک کردند و به این ترتیب همه کشور ایران برای آخرین بار در زیر فرمان یزدگرد سوم درآمد و صورت واحد گرفت اما اعراب به ایران حمله کردند در حالیکه ایران غرق فساد و اغتشاش بود. رستم که در این وقت نایب
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 267
خویشاوندان را میکشت، دایه او، او را بگریزاند و به اصطخر پارس برد و بزرگان پارس او را بپروردند و تیمار میداشتند و چون خبر آنجا رفت کی مردم مداین، فرّخزاد را به پادشاهی نشاندهاند و تدبیر ملک نمیداند کردن، پارسیان او را بیاوردند تا به پادشاهی نشانند و جماعتی به تعصّب فرّخزاد برخاستند، امّا هیچ نتوانستند کردن و فرّخزاد کشته شد و ملک بر یزدجرد قرار گرفت و او پانزده سال [ه] بود و همه اطراف ممالک، بیگانگان فرو گرفته بودند و اسلام قوی گشته و یزدجرد مدّت هشت سال به مداین بود و پادشاهی کرد افتان و خیزان، پس دانست کی آنجا نتواند بود و سعد وقّاص به عذیب آمد و یزدجرد، رستم بن فرّخ هرمز را کی از بزرگان بود به قادسیّه فرستاد و خود تاج بزرگ از آن کسری [112f ] انوشروان کی میگویند به قدّی سخت عظیم بود با جواهر بسیار، برداشت و به ودیعت به صین فرستاد و بسیار تجمّل و خزانه و اسباب برداشت و به جانب
______________________________
السلطنه حقیقی ایران بود و مردی صاحب نیروی فوق العاده و مدیری با تدبیر و سرداری دلیر بود، از خطر اعراب آگاهی داشت و در دفع دشمن کوشش دلیرانه کرد اما در جنگ سه روزهای در قادسیه رستم کشته شد و درفش کاویان به دست اعراب افتاد، مسلمانان حیره را گرفتند و به جانب تیسفون روی آوردند و در سال 647 میلادی «ویه اردشیر» مسخر شد. یزدگرد با دربار و حرمسرای خود از تیسفون گریخت در حالیکه هزار نفر طباخ و هزار تن رامشگر و هزار تن یوزیان و هزار تن بازبان با او همراه بودند. یزدگرد نخست به حلوان رفت و سپس به داخل کشور ماد شتافت و سعد وقاص وارد پایتخت شد و در برابر ایوان کسری اردو زد و داخل کاخها شد. یزدگرد، پیروزان را فرمانده کل سپاه کرد و در سال 642 در نهاوند با اعراب روبرو شد ولی ایرانیان شکست خوردند و پیروزان اسیر و مقتول شد و همدان و ری به دست اعراب افتاد. یزدگرد به اصفهان گریخت اما اصفهان نیز به دست اعراب افتاد و یزدگرد به استخر پناه برد و اعراب فارس را گرفتند و یزدگرد به سیستان و خراسان گریخت و در سال 638 از خاقان کمک خواست و به نیشابور و طوس رفت و به مرو شتافت اما ماهوی مرزبان مرو با نیزک طرخان متحد شد و نیزک را به گرفتن یزدگرد فرستاد یزدگرد رو به فرار نهاد و به آسیایی درآمد و چون به خواب رفت آسیابان او را کشت و جسد این شهریار را در رود مرو انداختند. آب او را میبرد تا در نهر زریگ به شاخه درختی پیچید و اسقف نصاری جسد شاه را شناخت و او را دفن کرد و این واقعه در 661 اتفاق افتاد ... (ایران در زمان ساسانیان، ص 531، و ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1142).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 268
نهاوند رفت و آنجا مقام کرد و میان سعد وقّاص و رستم بن فرّخ هرمز، جنگهاء عظیم رفت به قادسیه و سر لشکر عرب، سعد بود و سپاه سالارشان یکی بود نام او جریر بن عبد الله البجلی و بعاقبت رستم بن فرخ هرمز کشته شد و برادر این رستم، خوره زاد بن فرّخ هرمز نام، یزدجرد را با اسباب و تجمّل کی داشت به اصفهان آورد و از آنجا به کرمان برد و از کرمان دیگر باره او را به خراسان برد و به شهر مرو اصفهبدی بود نام او ماهویه، او را بدان اصفهبد سپرد و سجلّی بر وی کرد کی ملک را به خویشتن پذیرفت و خوره زاد بازگشت. پس اتّفاق چنان بود کی ملک هیاطله قصد یزدجرد کرد و ماهویه در مال یزدجرد، خیانتها کرده بود و یزدجرد دانسته و بر ماهویه اظهار کرده و او را دشنام داده و ماهویه [1] ازین استشعار، یزدجرد را بکشت، و در میان هیاطله رفت با مال و تجمّل یزدجرد و آن تاج کسری و جواهر، بر ملک صین بماند و اکنون از آن عهد باز، تاج ملوک صین آن است و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان و عصیان نادین ناحقّ : عثمان و این وقت، سال سی و یکم بود، از هجرت. ملک پارسیان زایل شد و اسلام قوّت گرفت- و الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلواة علی رسوله محمّد و آله اجمعین- این فصول آن است کی بر طریق اختصار از انساب و تواریخ ملوک فرس و آثار و احوال ایشان یاد کرده آمد و از بهر آن شرحی درازتر نداد، کی غرض ازین کتاب نه این است و بنده خواست کی این فصول با انساب [113f ] و
______________________________
[1]. بنا بر شاهنامه، ماهوی، کنارنگ (مرزبان) مرو بود. یزدگرد به ماهوی نیکی فراوان کرده و او را از شبانی و دشتبانی به مرزبانی رسانیده بود و چون یزدگرد در کار خود درماند، تصمیم گرفت به مرو نزد ماهوی برود و از او یاری بخواهد. ماهوی در طوس سپاهیان شاه را پذیرا شد و فروتنی بسیار کرد و فرخ زاد که عازم ری بود شاه را به ماهوی سپرد، اما دیری نپایید که ماهویه را بویه شاهی در سر افتاد و خود را به بیماری زد و از خدمت یزدگرد سر پیچید و یزدگرد را تنها گذاشت ... و یزدگرد کشته شد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 972) طبری مینویسد «مدت زندگی یزدگرد بیست و هشت سال بود.». (ترجمه فارسی طبری، ص 785).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 269
تواریخ عرب و حضرت و ائمّه دین مبین- رضوان اللّه علیهم- در پیوندد و به ترتیب روزگار و احوال هر قرنی ایراد کند، تا این روزگار همایون- ادام اللّه ایّامه - امّا دراز گشتی، پس این کتاب مقصور گردانیده آمد بر ذکر ملوک فرس و شکل پارس و کتابی دیگر میسازد، کی از عهد پیغمبر- علیه السّلم- و تا این ساعت، انساب و تواریخ و آثار و اخلاق ائمه- رحمة اللّه علیهم- و ملوک تا روزگار این دولت قاهر - ثبّتها اللّه- در آن ایراد کند، چنانک پسندیده رأی اعلی- اعلاه اللّه- آید- بعون اللّه و حسن توفیقه، آمدیم با حدیث پارس:
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 270
استان فارس و استان کرمان
1- راههای شیراز به توز- گنابا- سینیز- مهروبان 2- راههای شیراز به سیراف 3- راههای شیراز به هرمز کهنه 4- راههای شیراز و کرمان به سورد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 271
شرح گشادن مسلمانان پارس را
آغاز گشایش پارس به اوّل اسلام، چنان بود کی عمر بن الخطّاب ، عاملی را به به بحرین گماشته بود، نام او علاء حضرمی [1]، و این علاء حضرمی، هرثمة بن جعفر البارقی را بفرستاد، تا از دیار پارس جزیرهیی بگرفت، نام آن جزیره «لارو [2]»،
______________________________
[1]. بنا به قول حمد اله مستوفی، علاء بن عبد الله حضرمی، از حضرموت و مردی شجاع بود که فتوح بسیار کرد (تاریخ گزیده، ص 239). و یکی از هشت تن فرستادگان رسول خدا به نواحی مختلف بود، او به نزد منذر که در بحرین بود فرستاده شد. (مجمل التواریخ، ص 249). ابو بکر او را به امیری بحرین منسوب کرد (کامل التواریخ، ص 43) در زمان عمر از امارت بحرین عزل گردید (همانجا، ص 369). و قدامة بن مظعون به جای او منصوب شد ولی بعدا بار دیگر به امارت بحرین مستقر گردید و به ایران تاخت و لشکریان خود را به چند دسته تقسیم نمود:
گروهی را به سرداری جارود بن معلّی و گروه دیگری را به فرماندهی خلید بن منذر با کشتی به سوی ایران فرستاد و این سپاه تا استخر پیش رفتند ولی هر دو کشته شدند. خود علاء در دوره خلافت عمر درگذشت به مرز ساس، از زمین بنی تمیم. (کامل ص 239). بنا بر فارسنامه ناصری علاء بن حضرمی را در سال 14 از ایالت بحرین معزول داشتند و عثمان ابن ابی العاص ثقفی را به جای وی گماشتند (ص 172) اما در سال 16 هجری علاء بار دیگر به حکومت بحرین عود نمود ... و در سال 17 هجری خود را به فارس رسانید (ص 173) و هربد نام داماد شاه یزدجرد، سپهسالار فارس ... در یکی از شهرهای کناره دریای فارس از دنبال سپاه عرب شتافته، حایل میانه عرب و ساحل دریا گردید ... و سوار بن همام و جارود بن معلّی کشته شدند و خلید مردانگیها نمود و ... فسخ عزیمت شهر استخر را نمود، از نواحی فارس قصد بصره نمود. (همانجا). (و ر ک طبری ترجمه فارسی، ص 1891).
[2]. لسترانج مینویسد: اوال در ساحل عربی، مهمترین جزیره مجمع الجزایر بحرین است ... جزیره لاوان یا الان و لان یا لار به استناد مسافتهایی که جغراقی نویسان ذکر کردهاند با جزیره شیخ شعیب واقع در غرب جزیره قیس
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 272
چون خبر این فتح با عمر بن الخطّاب رسید، خرّم گشت و گفت این آغاز فتح پارس است و نامه نبشت سوی علاء حضرمی، تا عتبة [1] بن فرقد السّلمی را به مدد هرثمة بن جعفر البارقی فرستاد، تا با دیگر اصحاب جزایر جنگ میکردند و بعد از آن دیگر باره عمل بحرین و عمّان به عثمن بن ابی العاص ثقفی داد و این عثمان، برادرش حکم بن ابی العاص را با لشکر [ی] از عبد قیس و ازد و تمیم و بنی ناجیه و غیر ایشان، بفرستاد و جزایر [114f ] بنی کاوان [2] بستدند و اصل این جزایر، جزیره قیس [3] بود و آن را پیش از آن جزیره قیس نگفتندی، امّا چون عرب آن را بستدند، بنی عبد، قیس، نام نهاد و با ولایت پارس رود و چون این جزایر، گشاده بودند، روی به زمین پارس نهادند و اعمالی کی بر ساحل دریا بود، بگشادند و به توّج آمدند و بگرفتند و آنجا مقام کردند و این توّج از کوره اردشیر خوره است و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد، شهرک مرزبان بود و چون شنیده بود، و لشکری عظیم جمع آورد [و] تا ریشهر برفت به قصد عرب و حکم بن ابی العاص از توّج به قصد ایشان بیرون رفت و میان هر دو لشکر، جنگ در پیوستند و یکی بود از مقدّمان عرب، نام او سوّار بن
______________________________
مطابقت میکند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص 282). مرحوم بهروزی در حاشیه ابن بلخی مرقوم فرمودهاند:
که مقصود جزیره لارک است که در باب هرمز و نزدیک جزیره قشم واقع است، جزیره لارک نزدیک به 7 فرسخ جنوبی بندر عباس است. (فارسنامه ابن بلخی، چاپ مرحوم بهروزی، ص 130 ج 1).
[1]. ر ک فارسنامه ناصری، ج 5، ص 173.
[2]. اصطخری مینویسد: در نواحی اردشیر خوره، جزیرههای معروف در دریا: بنی کاوان، لافت و خارک است.
(ص 100 مسالک و ممالک).
[3]. جزیره قیس را به فارسی کیش میگویند در جزیره کیش شهری ساخته شده بود که بارویی مستحکم داشت و آب آن از برکههای متعددی حاصل میشد و در نزدیکی ساحل محلی برای صید مروارید بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص 277).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 273
همام العبدی و مردی معروف مبارز بود و این سوّار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه شهرک زد و بکشت [1] و در حال، کفّار هزیمت شدند و ریشهر [2] مسلمان را مستخلص گشت و چون فتح نامه، به عمر بن الخطّاب رسید، شاد شد و شکرگزاری کرد و نامهیی فرستاد سوی عثمان بن ابی العاص، کی مغیره، برادرش را یا حفص را به عمّان و بحرین، رها کنی و خویشتن به پارس روی و همچنین کرد کی فرمان بود و بیامد به توّج [3]. آنجا مقام کرد و پیوسته تاختن به اعمال و بلاد پارس میآورد و عمر بن الخطّاب، نامه فرستاد سوی ابو موسی اشعری کی باید کی مدد عثمن بن ابی العاص دهی تا پارس گشاده شود، ابو موسی هر وقت از بصره تاختن آوردی، به اعمال پارس و غزا کردی و بازگشتی، و عثمن بن ابی العاص لشکری را کی مقدّم
______________________________
[1]. طبری مینویسد: «مسلمانان جنگ انداختند و جنگی سخت کردند که در ابتدای آن شهرک و پسرش کشته شدند و آنکه شهرک را بکشت حکم بن عاص بن دهمان برادر عثمان [ابی الناصر] بود. (ص 2009 ترجمه فارسی طبری).
[2]. ریشهریارا شهر توج. (ر ک سرزمینهای خلافت شرقی، ص 281). مرحوم بهروزی مرقوم فرمودهاند: «ریشهری که جزء کوره قباد خوره بود و نزدیک بندر معشور (ماه شهر) کنونی بوده است، همین است که در بالا ذکر آن رفته است ورود طاب آن را مشروب میکرده است و سرحدّ میان ارجان (بهبهان فعلی) و خوزستان بوده است که مورد حمله اعراب گردیده است. (فارسنامه ابن بلخی، به کوشش مرحوم علی نقی بهروزی، ص 131 ج 1). (و رک کتاب سمینار خلیج فارس جلد نخستین ص 1117 تا 115).
[3]. در فارسنامه ناصری آمده است که: خلیفه ثأنی بفرمود که عتبة بن غزوان والی بصره لشکر بحرین و عمان را اعانت کرده مدد رساند و عتبة 12 هزار نفر مرد جنگی را به سرداری احنف بن قیس روانه فارس داشت ... و لوایی دیگر برای عثمان بن ابی العاص ثقفی فرستاد و او را مأمور به تسخیر کوره استخر نمود ... و این سردارها ... در سال هیجدهم هجری با سپاه آماده از بصره حرکت نموده و به نواحی دورق و جراحی که همسایه رامهرمز است رسیدند و سپاه فارس به فرموده هربد سپهسالار لشکر و «شهرک» والی فارس در شهر «توّج» که آن را «توز» نیز میگفتهاند ... مجتمع شدند .. مجاشع بن مسعود در نزدیکی شهر توّج از توابع کوره شاپور با سپاه عجم تلاقی کرد پس شهر توج را محاصره کرده در اندک مدتی شهر را گرفته مردمش را کشتند و اموالش را بردند. (فارسنامه ناصری به تصحیح دکتر رستگار فسائی، ص 174) طبری مینویسد «وقتی توج گشوده شد مردم آنجا را دعوت کردند که جزیه دهند و ذمّی شوند که بیامدند و بپذیرفتند. مجاشع غنائم را خمس کرد و پیش عمر فرستاد ..» (ص 2007، ترجمه فارسی تاریخ طبری).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 274
ایشان، هرمز بن حیان العبدی بود، بفرستاد و حصار بستد کی آن را سینیز [1] خوانند و این سینیز ، شهرکی است نزدیک ساحل دریا و [و در آن] کتّان بسیار باشد و از آنجا جامه سینیزی خیزد و [115f ] حصاری دیگر به قهر بستد کی آن را ستوح گویند، پس عثمان بن ابی العاص در کوره شاپور خوره رفت و اصل این کوره «به شاپور» است و دیگر شهرها چون کازرون و جره [2] و نوبند جان و غیر آن، از اعمال آن است و جنگهاء عظیم رفت، پس به صلح بستدند، بعد ما، کی مردم ولایت، نعمتی بسیار بدادند و جزیه به خود گرفتند. سال شانزدهم، از هجرت.
و عثمن بن ابی العاص و ابو موسی اشعری به اتّفاق برفتند و کوره ارّجان را بگشادند و این کوره قباد خوره است [3] و دیگر شهرها و اعمال کی با آن است، جمله به صلح بستدند و مردم ولایت، مالی بسیار بدادند و جزیه التزام کردند. سال
______________________________
[1]. سینیز: شهری است بر کران دریا، با نعمت بسیار و هوای درست و همه جامههای سینیزی از آنجا برند. و ریشهر شهرکی است خرم میان سینیز و ارگان. (حدود العالم ص 132 و 133). اشتهار پارچههای قریه سینیج یا سینیز زیاد بوده این شهر در نزدیکی مصّب رود تاب و سرحد بین خوزستان و فارس واقع بود و پارچههایی که در سمرقند میبافتند سینیزی میگفتند و از اینجا معلوم میشود که صنایع فارس در صنایع ما وراء النهر نفوذ داشت. کتانی را که برای پارچه سینیزی لازم بود در ابتدا از مصر میآوردند و بعد در خود محل تهیه میشد. (جغرافیای تاریخی ایران، ص 181).
[2]. در باب این شهر و نوبندجان، بعدا به تفصیل گفتگو میشود.
[3]. عثمان بن ابی العاص قصد کوره استخر نمود ... در صحرای فراشبند یا جره که نزدیکی شهر جور یعنی فیروز آباد است، با عرب جنگ کرده، شکت یافته به جنب استخر گریختند و عثمان بن ابی العاص به صحرای فیروز آباد درآمده، شهر جور را به قهر و غلبه بگرفت و بر اهالی آن جزیه مقرر داشت ... پس قصبه کازرون را که سه فرسخ پیشتر از شهر شاپور است تصرف نمود و به مال المسالمه قناعت فرمود و چون فتح شهر شاپور میسر نگشت، به جانب تسخیر شهر ارّجان که قصبه کوره قباد است ... گذشت ...». (ص 176، فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر رستگار فسایی.).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 275
هژدهم از هجرت و به اتّفاق به شیراز [1] رفتند و دیگر اعمال.
و در آن وقت شیراز ناحیتی بود همه حصارها استوار و هیچ شهری نبود و جمله، به صلح بستدند و با مردم آن نواحی شرط کردند کی هر کی آن جا مقام سازد، جزیه و خراج میدهد و هر کی خواهد برود، او را امان باشد، نکشند و نه به بندگی برند و این در سال بیستم بود از هجرت.
پس عثمن بن ابی العاص، قصد کوره دارابجرد کرد و پسا و جهرم و فستجان [2] همه با این کوره رود و [3] اصل همه، دارابجرد بود . عاقل و زیرک، در حال [4] استقبال کرد، عثمن بن ابی العاص را و نگذاشت کی جنگ و خلاف رود و قرارداد کی از آن کوره ، جمله دو هزار هزار درم، خدمت بیت المال کنند تا ایشان را امان دهد و هر سال جزیه میدهند و عثمن بن ابی العاص، او را کرامت کرد و مال بستد و برین جمله قرار داد و بازگشتند. در سال بیست و سوم از هجرت.
و چون ابن ابی العاص، از آن اعمال [5] باز آمد، نوبت خلافت با عثمن بن عفّان آمده بود [6] و شکل کارها از حادثه وفات عمر بن الخطّاب، بگشته [7]؛ [116f ] و ولایت بصره هنوز به ابو موسی اشعری نسپرده [8] و این سال بیست و چهار بود از هجرت.
______________________________
[1]. «در سال 74 هجری، محمد بن یوسف برادر حجاج بن یوسف ثقفی ... بنای شیراز را گذاشت.» (فارسنامه ناصری، ص 901).
[2]. همان «بستگان» است که در حدود العالم آمده است: «تمستان، بستکان ...
شهرکهائیاند میان پسا و [درا] اگرد. (ص 134) و در مسالک و ممالک هم فستجان است. (ص 101).
[3]. جزو این کوره است یعنی دارابگرد.
[4]. فورا، بلا فاصله.
[5]. نواحی
[6]. نوبت خلافت به عثمان .. رسیده بود و صورت کارها با زمان عمر تفاوت یافته بود.
[7]. عمر شب چهارشنبه سه روز مانده از ذی الحجه سال بیست و سوم درگذشت. (طبری، ترجمه فارسی، ص 2029).
[8]. «وقتی عثمان به خلافت رسید، ابو موسی را سه سال در بصره نگه داشت و به سال چهارم او را معزول کرد و کسان دیگر را به فارس و اهواز فرستاد ... و عبید الله بن عمر را سوی فارس فرستاد ... فارس بشورید و بر ضد عبید الله قیام کرد و مردم در استخر بر ضد او فراهم شدند و عبد اله کشته شد و سپاه او هزیمت شد و خبر به عبد الله عامر رسید ...
در استخر با آن جمع تلاقی شد و بسیار کس از آنها بکشت که هنوز از آن به ذلّت درند و خبر را برای
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 276
و چون خبر این حادثه به پارس افتاد، مردم کوره شاپور خواست [1] و کازرون و دیگر اعمال ، سر برآوردند و برادر شهرک را به شاپور بردند و عصیان آغازیدند، پس لشکر اسلام جنگ کردند و چون دانستند کی به قهر بخواهند ستد، صلح کردند و مالی دیگر خدمت بیت المال کردند و جزیه بر خویشتن گرفتند.
در سال بیست و پنجم از هجرت. پس ابن عفان- عثمان- ولایت بصره با ابو موسی اشعری سپرد و فرمود تا به پارس رود و مردم کوره شاپور، سوم بار، نقض عهد کردند و ابو موسی اشعری و عثمن بن ابی العاص به اتّفاق رفتند و فتح بشاپور کردند، در سال بیست و ششم از هجرت.
و بعد از آن عثمن بن عفّان، عبد اللّه عامر بن کریز را والی گردانید، [2] پس ابو موسی اشعری به پارس آمد و قصد اصطخر کرد، در سال بیست و هشتم از هجرت. و در آن وقت، ماهک در اصطخر بود و در میان ایشان صلح پیوست و عبد اللّه بن عامر، از آنجا به اعمال جور رفت [3] و شهر جور را حصار میداد، در میانه، خبر رسید کی مردم اصطخر عهد بشکستند و عامل او را بکشتند و چندان توقّف نمود
______________________________
عثمان نوشت. (طبری ترجمه فارسی ص 2112).
[1]. با توجه به کاربردهای دیگر به نظر میرسد که «خراب» ترجیح داشته باشد.
[2]. عثمان ... عبد الله عامر بن کریز پسر دائی خود را که نوجوانی بود، به حکومت بصره گماشت. (اخبار الطوال، ترجمه فارسی، ص 175). دینوری مینویسد: «سپس جنگ شاپور و گشودن آن شهر در منطقه فارس صورت گرفت و فرمانده آن عثمان بن ابی العاص بود. (همانجا). طبری، این واقعه را در ضمن اتفاقات سال 29 هجری ذکر میکند.
(ص 2109، ترجمه فارسی) طبری میافزاید: عبد الله بن عامر بن کریز پدر بزرگش عبد شمس و مادرش دجاجه دختر اسماء سلمی و پسر خاله عثمان بود ... (ص 2110).
[3]. طبری مینویسد: ابن عامر به بصره آمد و آنگاه سوی فارس رفت و آنجا را گشود به سال سیام، یزدگرد از گور که همان اردشیر خره بود، گریخت و این عامر، مجاشع بن مسعود سلّمی را به دنبال او فرستاد که تا کرمان تعقبش کرد ... (ترجمه فارسی تاریخ طبری، ص 2138).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 277
کی جور را بستد در سال سیام از هجرت [1]، و سوگند خورد، کی: چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. به اصطخر آمد و به جنگ بستد. پس حصار در آن [2] و خون همگان مباح گردانید و چندانک میکشتند، خون نمیرفت [3] تا آب گرم بر خون میریختند، پس برفت و عدد کشتگان کی نام بردار بودند، چهل هزار کشته بود، بیرون از مجهولان و اوّل خللی و خرابی کی در اصطخر راه یافت، آن بود و این فتح در سال سی و و دوام بود از هجرت.
پس، حادثه امیر المؤمنین عثمان، افتاد [4] و نوبت خلافت به امیر المؤمنین علی [117f ] علیه الصلاة و السّلام- آمد [5]، ولایت عراق و پارس جمله به عبد اللّه بن عبّاس - رضی اللّه عنهما- سپرد و در آن فور [6]، مردم اصطخر، دیگر باره،
______________________________
[1]. طبری مینویسد به گفته ابو معشر، جنگ اول فارس و جنگ آخر استخر به سال بیست و هشتم بود. گوید جنگ آخر فارس و گور به سال بیست و نهم بود ... (ص 2009، ترجمه فارسی).
[2]. احتمالا در اصل بوده است: «پس حصار دادن: (بعد از به محاصره درآوردن).
[3]. چون سوگند خورده بود که خون جاری کند و هر چه خون میریختند خون جاری نمیگشت، بالاخره آب گرم بر خون ریختند تا خون جاری شد!! و برای انجام این سوگند خون چهل هزار سرشناس و گروهی کثیر از بیگناهان ریخته شد.
[4]. طبری مینویسد بعضی گفتهاند: هیجده روز از ذی حجه رفته سال سی و ششم هجری بود اما بیشتر بر این رفتهاند که هیجده روز رفته از ذی حجه سال سی و پنجم کشته شد. (ترجمه فارسی تاریخ طبری، ص 2318). خلافت وی دوازده سال و دوازده روز کم بود و هشتاد و دو سال داشت. (همانجا).
[5]. طبری مینویسد: «با علی به روز جمعه پنج روز مانده از ذی حجّه (سال سی و سوم) بیعت کردند، کسان پنج روز پس از کشته شدن عثمان حساب میکنند (ص 2338) و در سال چهلم علی علیه السلام کشته شد و درباره وقت کشته شدن وی اختلاف کردهاند ابو مشعر گوید: علی در ماه رمضان به روز جمعه هفدهم ماه به سال چهلم کشته شد و اما علی بن محمد گوید: علی در کوفه به روز جمعه یازدهم ماه و به قولی سیزدهم ماه رمضان سال چهلم کشته شد.
(همانجا ص 2681).
[6]. فور، در اصل به معنی جوشیدن و شتاب و بر سبیل استعاره در مورد تعجیل در کار، استعمال نمودهاند و زمانی را که در آن درنگی نکنند نیز فور نامیدهاند.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 278
سر برآوردند [1] و غدر کردند، عبد اللّه بن عبّاس لشکر آنجا کشید و اصطخر به قهر بگشاد و خلایقی بیاندازه بکشت و چون این آوازه به دیگر شهرهاء پارس افتاد هیچ کس، سر بر نیارست آوردن، جمله [2] صافی و مستخلص ماند. و هر روز اسلام ایشان زیادت میشد، تا همگان، برگذشت روزگار، مسلمان شدند.
و در پارس، تا اسلام ظاهر شدست، همگان مذهب سنّت و جماعت داشتهاند و مبتدعان [3]، آنجا، ثبات نیابند و تعصّب مذهب گبری، ندانند و بر خصوص [4] تا جدّ اوّل از آن این قاضی القضاة ابو محمّد، کی اکنون قاضی شیراز است به پارس [5] افتاد، نظام دین و سنّت نگاه داشت و قاعدهیی نهاد سخت نیکو، کار شرع را [6] و نسب او چنین است کی بدار الخلافه مقدّس- مجّدها اللّه، به عهد راضی [7]- رضوان اللّه علیه- قاضیی بود، نام او ابو محمّد، عبد اللّه بن احمد بن سلیمان بن ابراهیم بن ابی بردة الفزاری [8]، کی یگانه جهان بود در علم و ورع و از بنی فزاره بود، قبیلهیی است از قبایل عرب. و هشتاد پاره تألیف دارد در علم دین و از حضرت خلافت، قضاء پارس و کرمان و عمّان و تیز [9] و مکران بدو دادند و
______________________________
[1]. سر بر آوردن: قیام کردن.
[2]. جمله فارس صافی و مستخلص ماند.
[3]. مبتدعان: اهل بدعت، کسانی که عقیدهیی تازه در دین آورده باشند، بدعت گذاران. روز و شب مبتدعان را و هواداران راهر کجا یابد، چون مار همی کوبد سر / (فرخی).
[4]. به ویژه.
[5]. از هنگامی که جدّ اول ابو محمد که اکنون قاضی شیراز شده است به پارس آمد.
[6]. جد او، قاعدهای نیکو ددر کار شریعت در پارس استوار ساخت.
[7]. در سال 322 راضی پس از عزل القاهر بالله به خلافت رسید و در سال 329 وفات یافت و سی و دو سال از عمرش گذشته بود. (فارسنامه ناصری ص 217).
[8]. فزاری: منسوب به فزاره که قبیلهیی است. (سمعانی).
[9]. مهمترین شهر مکران بود که در کنار خلیج فارس قرار داشت و خرابههای بندر بزرگ تیز در رأس بندری که در قرون وسطی کشتیهای کوچک به آن داخل میشدند واقع بود، مقدسی درباره تیز میگوید نخیلات بسیار و کاروانسراهای خوب و مسجد جامع زیبایی دارد. اهل آنجا از ملتهای مختلف هستند و بندری است مشهور در قرن ششم این بندر بر تجارت هرمز که رو به خرابی میرفت، تفوق و استیلا یافت. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص 353).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 279
در آن عصر کرمان به حکم ابو علی بن الیاس بود و از نیکو سیرتی او، چنان بود کی چون دیلم بیامدند و پارس بگرفتند، او را تمکین تمام دادند و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمه مصری [1] ننشستی، و به روزگار، عضد الدوله، او را تجربه بسیار کرد و چون دانست کی بینظیر است، حرمتی نهاد او را سخت بزرگ. و این قاضی ابو محمّد فزاری، پنج پسر داشت: ابو ذرّ و ابو زهیر و ابو طاهر و ابو- الحسن و ابو نصر و ازین جمله این پنج پسر، ابو ذرّ [118f ] و ابو زهیر به کرمان به دهقانان معروف و ابو طاهر ، نایب پدر بود در قضاء کرمان و این قاضی محمّد بود کی به رسولی کرمان به درگاه اعلی- اعلاه اللّه- آمده بود، درین سال.
و ابو الحسن و ابو نصر هر دو همباز [2] بودند، در قضاء پارس، پس پسر عضد الدوله، ابو الحسن او را به رسولی به غزنه بدو فرستاد و چون سلطان محمود او را بدید و علم و ورع و نیکو سیرتی او بیازمود ، رها نکرد کی باز گردد و قضاء غزنه بدو داد و اکنون نسل او مانده است و قضاة غزنه، ایشاناند و ماند ابو نصر کی پسر کهین بود و او، جدّ اوّل است از آن این قاضی پارس، مردی بوده است با کمال عقل و وفور علم و فضل و او را وصلت بود با چندان [3] مرداسیان [4] کی رئیسان بودند و این ابو نصر، قاضی پارس بود و او را پسری آمد، عبد اللّه نام از دختر مرداسیان، پس قضاء پارس به میراث پدر و ریاست آن ولایت به میراث خاندان مادر، بدو رسید و این عبد اللّه جدّ این قاضی بود کی اکنون است و از آن
______________________________
[1]. بهیمه: چهار پا. مرحوم بهروزی مینویسد: «در اینجا مقصود الاغ است و الاغ مصری معروف است.». (ص 136 فارسنامه ابن بلخی،- چاپ بهروزی).
[2]. انباز، شریک و همکار.
[3]. به نظر میرسد که این لغت در اصل «خاندان» باشد.
[4]. سلسلهای از امرای حلب.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 280
عهد باز [1]، قضا و ریاست پارس، همچنان در خاندان ایشان است به حکم ارث و استحقاق. و قانون قضاء پارس، همچنان نهاده اندکی به بغداد است کی اگر از صد سال باز، حجّتی [2] نبشته باشند، نسخت [3] آن در روزنامههاء [4] مجلس حکم، مثبت است و هرگز در خاندان او، هیچ از نوّاب مجلس حکم و ریاست و دبیران و وکیلان، یک درم سیم، از هیچ کس نستاند و مجد الملک به پارس بوده بود با جدّ این بنده کی تقریر پارس میبست به ابتداء عهد کریم جلالی- رعاه اللّه- [5].
و اوّل، تلمیذی جدّ بنده کرد در پارس به ابتداء جوانی و او سیرت خاندان قضاء پارس دانسته بود و معاینه دیده، پس چون بدین منزلت رسید، در شهور سنه اثنی و تسعین، توصّل بدان کرد کی قضاء اصفهان، به برادر این قاضی دادند، تا همان عدل و شرع، در قضاء [119f ] دار الملک [6] پدید آمد کی به پارس است، امّا او رغبتی صادق نمود و بازگشت. و به عهد با کالیجار [7]، مذهب سبعیان ظاهر شده بود، چنانک همه دیلمان، سبع مذهب بودند، چنانک درین وقت آن را مذهب باطنی گویند [8] و مردی بود باطنی، نام او ابو نصر بن عمران کی سری بود از داعیان [9] سبعیان [10] و در میان دیلم، قبولی داشت، همچنانک پیغمبری، و این مرد،
______________________________
[1]. از آن روزگار به بعد.
[2]. به معنی سند و مدرک و قباله است.
[3]. رونوشت.
[4]. دفاتر ثبت واقعههای روزانه.
[5]. خداوند او را نگهبان باد.
[6]. پایتخت.
[7]. با کالیجار: لقب چند تن از امرای آل زیار. به قول یوستی «کالیجار» لغت محلی گیلانی است و مشتق از کلمه پهلوی «کاریچار» میباشد و نظیر آن در فارسی امروز «کارزار» است. (دهخدا).
[8]. «ایشان را این لقب کردند زیرا حکم کردند که هر ظاهری را باطنی هست و هر تأویلی را تنزیلی و این طایفه را به غیر از این لقب پیش هر قومی لقبی است: در عراق ایشان را باطنیه میخوانند و قرامطه و مزدکیه و به خراسان تعلیمیه و ملحده و ایشان گویند ما را اسماعیلیه گویند زیرا تمیز ما از فرق شیعه به این اسم است و به این شخص ...». (ملل و نحل شهرستانی، ص 211).
[9]. به معنی دعوت کننده و یکی از مراتب دعوت اسماعیلیه است و آن مرتبهای است دون حجّت و فوق مأذون. (معین).
[10]. مقصود همان اسماعیلیان است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 281
با کالیجار را گمراه کرد و در مذهب سبعی آورد، پس قاضی عبد اللّه، کی جدّ این قاضی پارس [1] بود، از غیرت دین و سنّت، میخواست کی حیلتی سازد تا دفع آن ملعون بکند و از با کالیجار خلوتی خواست و با کالیجار او را حرمتی عظیم داشتی و سخن او را قبول کردی چون با او به خلوت رسید، گفت ترا معلوم است کی کار ملک، نازکی دارد و این ابو نصر بن عمران مستولی گشت و همه لشکر توتبع او شدند، اگر این مرد خواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن و همه لشکر تو متابعت او نمایند، با کالیجار ازین معنی نیک اندیشناک شد و دانست کی سخن او، هزل نباشد، قاضی عبد اللّه را گفت پس تدبیر این کار چیست؟ گفت یا کشتن او در سرّ، یا از مملکت دور گردانیدن، چنانک هیچ کس نداند. با کالیجار صد سوار را از عجمیان خویش راست کرد و صد غلام ترک و معتمدی را از آن قاضی و آن مرد داعی را در شب، بر چهار پایی نشاندند، و بردند تا از آب فرات عبره کردند و حجت برگرفتند کی اگر او را معاودتی باشد، خون او مباح بود و آن مرد به مصر رفت و غرض این شرح، آن است تا طریقت و اعتقاد مردم آن ولایت معلوم شود، چنانک استعلام فرموده بودند
______________________________
[1]. حمد اله مستوفی مینویسد: که مملکت فارس دار الملک پادشاهان ایران بوده است و مشهور است که ایشان اگر چه بر تمامت ایران حکم داشتهاند، ملوک فارس خواندهاند و قدرت و شوکتشان چنانکه اکثر پادشاهان ربع مسکون خراج گذار ایشان بودهاند و کلام مجید از قدرت و شوکت ایشان خبر میدهد: بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ ... (ص 112 نزهة القلوب). در صورة الارض آمده است که سرزمین فارس را از طرف مشرق حدود کرمان و از مغرب نواحی خوزستان و از شمال بیابان واقع در میان فارس و خراسان و قسمتی از اصفهان و از جنوب دریای فارس احاطه کرده است. فارس را از طرف بیابان زنخ و زاویهای است و در سراسر نواحی مجاور دریا، اندکی قوس مانند است. و از جانب اصفهان نیز زنخ و زاویهای دارد و این دو زنخ مانند دو زاویه افتادهاند، زیرا مسافت آن دو از شیراز که مرکز فارس است به اندازه نصف مسافت میان خوزستان و شیراز است و همچنین است گرمسیرات کرمان (ص 32 ترجمه فارسی صورة الارض). در شیراز نامه آمده است: «بدانکه در عهد ملوک فرس از حد جیحون تا به لب آب فرات را بلاد فارس میخواندند بعد از ظهور اسلام چندی مضاف عراق گردانیدند. بسط فارس صد و پنجاه فرسنگ در صد و پنجاه فرسنگ بوده». (ص 15).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 282
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.