انوش راوید

انوش راوید

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir
انوش راوید

انوش راوید

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir

جریان فراروایت در ادبیات ایران

جریان فراروایت در ادبیات ایران هر کدام از علوم دارای یک روایت هستند،  که در درون خود بی شمار روایت ریز و درشت دارند.  جریان فراروایت
جریان فراروایت در ادبیات ایران
 پیش نویس
      جریان فراروایت در ادبیات ایران هر کدام از علوم دارای یک روایت هستند،  که در درون خود بی شمار روایت ریز و درشت دارند.  جریان فراروایت قبل از هر چیز انسان را یک روایت می داند،  که تمام روایتها در درون آن شکل گرفته اند،  و هر کدام در راه تحول خود پیش میروند.  ادبیات نیز از نظر این جریان یک روایت است،  که در سطوح مختلف درون روایتی میتوان در آن به فراروایت رسید.  یعنی اگر شعر و داستان هر کدام یک روایت هستند،  فراروایت حاصل همراهی و سهمی است،  که این روایت ها از هم دارند،  که در نهایت به مخلوط وارگی از هم میرسند و گونه فراروایت را شکل میدهند.
      علاقمندان به دانستن واقعیتهای تاریخی و تشخیص دروغهای تاریخی،  لازم است جریان فراروایت در ادبیات ایران را پیگیری کنند و بدانند.  ارگ ایران بخشهایی از فراروایت را از کانال تلگرام استاد میثم رجبی انتشار مجدد می کند،  امید است مورد توجه و پیگیری قرار گیرد.  استاد میثم رجبی،  در کانال تلگرام یا در بخش نظرات پائین همین نوشته به پرسشهای شما پاسخ خواهند داد.
https://t.me/fararavayat
جریان فراروایت در ادبیات ایران
تصویر از کانال تلگرام جریان فراروایت،  عکس شماره 9311.
جریان فراروایت در ادبیات ایران
لوگو تخصصی و تخصصی تر باشیم،  عکس شماره 1529.
این برگه بشماره 1380 پیوست لینک زیر است:
. . . ادامه دارد . . .
جریان فراروایت در ادبیات ایران
داستانک فراروایت
برخی از نویسندگان جریان فراروایت
میثم رجبی
جریان فراروایت در ادبیات ایران
مردی به وقت پیاده رو
ایستاده ها
دیروز فصل مردگی
برای کودکان کار
جریان فراروایت در ادبیات ایران
دیروزِ فصل مُردگی
روایت اول: راوی
میان تمام اجساد متعفن شهر
که افتاده بر کوچه و خیابان
بلند می شود خودش را
لنگ
     لنگان
سایه اش نیست
نشانه میروند تفنگ ها
_خلاصش کن
_بگذار برود
بی سایه زیستن یعنی مرگ
دو کلاغ پوک می شوند
چشمان یک مرد و
پرواز می کنند
شبشان را
سیاهی در سیاهیست
صدای پوتین ها که کمرنگ می شود
می کشاند خودش را
داخل کافه ای مکرر
_باز که پیدایت شد!؟
_دنبال سایه ام می گردم
ندیدینش؟
یکی از پشت می فشارد
در هم
شانه هایش را
_نگران نباش رفیق
چندی که بگذرد
عادت خواهی کرد
فصل بی سایه گیت را
هاااان
عادت خواهی کرد
مثل این جماعت جریدهِ
مُرده در خواب هزاران فردا
روایت دوم: ه...
_چرا به فردا اندیشیده ای؟
_قربان صبح که بیدار شدم
چشمانم به چشمان کسی گره خورد
کوچه خلوت بود
باید فکر می کردم به چیزی
_آنقدر بزنیدش...
_نزنید
اشتباه کردم/ غلط کردم
 _کجایی؟
باز رفتی تو فکر
دستم را می گیرد میان دستانش
_چشمانم را که ورق بزنم
پر از تکرا توست تا همیشه
تکرار گره خوردن نگاهمان
در یک روز سرد
یک روز سردِ سرد
نمی خواهی کمی نگاهم کنی...
بلند می شوم
از تکرار هر روز این خانه
گرفته ام
گرفته از هوای سنگین این مرداب
به کوچه میروم
می ترسم فکر کنم
 ایستاده بر پنجره
پُر از نگاه
پُر از لبخند
نگاهش می کنم
میداند این گره کور
هیچگاه باز شدنی نیست
میدانم این فصل مُردگی
هیچگاه رفتنی نیست...
 میثم رجبی
جریان فراروایت در ادبیات ایران
عینک شکسته
روایت اول: میلاد
هنوز کامل نشده بود ماه
گهواره آسمان
با چشمکهای چشمانش
دیدنی بود.
صدای جیرجیرک ها
در دستان درخت‌
سمفونی شب را کامل می‌کرد
تاریک بود حیاط خانه
عطر شمعدانی ها
حیاط را معطر کرده بود
و نم نم بارانی که می آمد 
زنده می کرد خاطرات دور را
گوشه ی حیاط گربه ی سفیدی بود
که عادت داشت شب ها دیده بانی دهد
مادر بزرگ که آمد
خیالش راحت شد
از پشت پنجره کنار رفتم
مادر بزرگ صدایم کرد
_بله مادر بزرگ آمدم
_تسبیح مرا ندیدی پسرم؟
-چرا مادر بزرگ
پایین تخت کنار میز افتاده بود
روی طاقچه کنار آینه گذاشتم
-دستت درد نکند
پیری هست و هزار درد ...
یواش یواش به سمت اتاق رفت
چادر نمازش سرش بود
نزدیک که شد
زمزمه هایی کرد جلوی آیینه
تسبیح را برداشت و نمازش را خواند
بعد از پدرم ،
مادر بزرگ
دیگر نتوانست ایستاده نماز بخواند.
روایت دوم: زهرا
کارم که تمام شد از خیاطی
برگشتم
با تاکسی یا پیاده
چه فرقی می کند
بین راه، سرکوچه
دوتا نان گرفتم
نان سنگک
مادر بزرگ دوست دارد نان سنگک
میلاد هم
اما پدرم و مادرم را نمی دانم
پروازشان آنقدر زود بود
که من خودم را هم یادم رفته...
 در حیاط را باز کردم
صدای پاشنه ی در جور دیگر بود
گلهای حیاط پلاسیده بودند
گنجشکها رفته بودند از مهربانی درخت
پله ها دور می شدند
عقب
 عقب
پاهایم لرزید ناگهان
پنجره خودش را پوشانده بود
با پرده ای سپید
پس چشمان مادر بزرگ کو؟
صدا زدم:
مادر بزرگ
میلاد
پله ها را که بالا رفتم
شکسته بود شیشه عینک مادر بزرگ دم در
حالا می فهمم
حیاط چرا رنگ ماتم به خودش گرفته بود...
 محمدرضا غفاری
جریان فراروایت در ادبیات ایران
رمال
روایت اول: فاطمه
می خواهم همین جا
کنار همین درخت توت حیاط
و وقت شکوفه های گل انار
اجاره دهم دستهایم را برای پرنده شدن
جوجه هایی که شوق پرواز دارند 
می خواهم همین جا
یا نه کمی آنطرف تر، کنار حوض
دستهایم را اجاره دهم به گل های اناری که جایی ندارند برای شکفتن
وقتی که عاشق شدم
هنوز نمی دانستم می شود با قمری ها ترانه خواند
و آنقدر کوچک بودم که نمی دانستم
قمری ها هم عاشق می شوند
و خیلی کله شق تر از آن بودم
که زیر بار حرف زور بروم
حتی حرف دلم...
در روزهای خالی من یکباره همه چیز طبل تهی بودن زد
و خالی ماندم از نفس گلی که با خودش شکوفه های انار بیاورد
آن روزها...
تا شروع گرمای تابستان، چند قدمی بیش نمانده بود.
خودم قبل از اجاره دستهایم
کنار پنجره دیدمش
قمری ام را
لای برگهای درخت توت
با چشمان معصومش نگاهم می کرد
خودم دیدمش که چشمک زد
و با نوکش، توتی را به سوی پنجره پرتاب کرد
مادرم این افسانه را باور نداشت
اما...
دوستی من و قمری از همین جا آغاز شد
من کنار پنجره و او فراز درخت
همان لحظه، اما نه
شاید یک ثانیه زودتر از پلک زدنش
عاشقش شدم
مگر می شود عاشق نشد بر جفتی چشم معصوم و مهربان؟
_فاطمه؟؟؟
خدای من، باور کردنی نبود
قمری صدایم زده بود آنهم با آهنگی خیزشی
شاید هم با آهنگ رویش بغضی که تمامی انگورها را به خمخانه می فرستد
و من بعد از آواز آن قمری
دیگر مجبور بودم 
مجبور بودم که سرک بکشم تا درخت توت
اما پدر که سرک کشیدن دختران هیچ دل خوشی نداشت
با فریاد، دنیا را به هم ریخت 
_مگر دختر بچه ها هم سرک می کشند؟
با منطق پدر و سکوت مادر من  ماندم و من
و تب کردم، تمام شب و شب های دیگر را
و در تنوری از تب خواب یک قمری را  دیدم
که به وقت بزم شکوفه های انار
نام مرا با آهنگی خیزشی بر لبانش جاری کرده بود
_فاطمه؟
من نمی دانم چرا اما امسال اگر
شکوفه های انار میوه نداد
حتما تقلبی در کار است
حتما سحری، جادویی چیزی به خورد درخت توت داده اند
یا پرنده اش را کشته اند
روایت دوم: راوی
در دل شب، در بستر، می پرد از خواب
می بیند که شکوفه ها را
باد برده است با خودش تا دل درخت توت...
هذیانهایش را واژگون می کند یک سکوت تلخ
خودش را می کشاند با تب تا آغوش مادر
_من قمری ام را می خواهم
و به راه می افتد تا کنار توت
در هم می پیچند پاشنه های کفشش
جوابش را می دهد لولای در
حتی سایه های درخت سیب
به سخن می ایند
زیر و رو می شود از سخنشان 
تمام معادلات بی سرانجام قافله ها
راستی، شکوهی نیست در تعصبات پوچ
در جهل و تباهی، در تاریخی که پاشنه های کفشش را به ظلم تا پاشنه بالا کشیده  است
و پیش می تازد
چون اسبی که پی کرده است
سایه ی خیالی یک پرنده را...
_باید قمری را بکشیم
روی خط سکوت آب
لنگر کشتی ها را بسته اند به دکل های تلماسه هایی در باد
در تلخی یک وداع
تیری به قلب قمری شلیک می شود
این دستور یک جادوگر است
_دخترم فاطمه، این هم از قمری تو...
_وای مادر! چه کرده آید، این قمری من است؟
_آری دخترم رمال، به پدرت گفته بود برای قطع تب، باید جگرش را بخوری
_مادر من لب نمی زنم، چرا قمری ام را کشته اید؟ قمری قشنگ مرا؟
راستی، بشر چگونه تبش قطع خواهد شد
وقتی که جادوگران
برای قطع تبش
تیر تجویز می کنند؟
 پروین اکبریان
جریان فراروایت در ادبیات ایران
ایستگاه
روایت اول: راوی
خمیده بود کمر خیابان ها 
بر حجم غبار آلود شهر
به دوش عابران بی حوصله...
غمهای سنگین زیستن
در چهره ی تک تک خیابان ها...
صدا زد یکی:
پس کجاست باور کبود
 ابرهای بارور؟
جواب شنید:
هی آقا وقت گیر آوردین!!!
شلوغ شد همه جا
از کسانی که با خودشان هم غریبه اند
(ایستگاه آخر زمین .... )
_آهای!!!
چند سطر مانده تا انتهای این مسیر؟؟
صدای خش داری صندلی آخر:
_ فقط یک نفس،
 تا چشمهایت را باز و بسته کنید راوی هم تمام می شود.
روایت دوم : م..
شهر در این ساعت روز
 گیج بود و منگ
 روزمرگیهای خالی از خاطره
هجوم می‌آورد  
بر عابران کوچه و بازار...
توقف که شدم در ایستگاه
تابلو را خواند چشمانم
(توقف ممنوع)
 من در آن پیاده شدم
تابلوی هشدار شهر
آری
تابلو هشدار شهر
 گذراند مرا از کنارتو....
همان لحظه
ربوده شد چشمانت....
نترس..
تا ایستگاه آخر متن
پلکهایم تماماً
با تو بود...
آوا خورشیدی
جریان فراروایت در ادبیات ایران
دلو
روایت اول: راوی
نگاهش تند بود
بر چهره ی عصرگاهی ساعت
تیک        تاک
تیک        تاک
دوید
 گرمی تیر
مثل تیر در جانش
باید می رسید
به نخلستان
باد
 شالش را به بازی گرفته بود
موهای شلالش هم
انتظاری کشنده
گرما
نخلستان
باد        هو هو     هو هو
شرجی
باد هدیه آورد
شرجی تنش را در خرما پزان
به شکوفایی لب خند
بر چهره ی آن منتظر ایستاده بر در  ...
دلو به آرامی
خود را کشید از چاه
به بالا
تا خیس کند منقار گنجشکک را
گنجشک: تو خیلی مهربانی
دلو خنده ای کرد
 چکاند قطره ای آب را
در دهان باز گنجشک
_ نوش جانت
_ خیلی سرحال آمدم
 دوید
خنکی آب در جویبار تن گنجشک ...
باد هنگامه ای بر پا کرد
وزید تند و تند
دامنی چین بر داشت
شالی رها شد
مو هایی نو رسیده
 شلال شد
دلی لرزید
گنجشکی پرید
دلو باز هم خندید
 از خنده اش
سیراب شد گنجشک کوچک...
نخلستان تبسمی کرد
رقصی افتاد
میان شاخ هایش
رطب
جدا کرد
دست خویش را
از دامن انبوه خوشه ها
زیر لب زمزمه کرد :
چه لذتی دارد
این سقوط آزاد
نخل گفت: تو کجا می روی؟!
در حالی که بر شاخه سُر می خورد
 گفت:
 می
        رو 
               م تا بیارایم
سفره ی آن  کودک 
کو
   دک
          یَ
               تیم ...
دلو شادمان
نگاه می کرد
به رطب
به گنجشک
به نخلستان
و آب می شد
در دلش
این همه قند مهربانی
روایت سوم: ...
من می دیدم
که باد هنوز می پیچاند
با هو هوی خویش
دامنی پر از انبوه چین را
در همسایگی
نخل و رطب
و می آورد
برای من
عطر شرجی تنش را
من چه قدر خوش بختم‌
در این حوالی
دوستان‌من،  
باد     
       نخل
               رطب
بایستید
من
       هم
            می آیم ...
خدا آفرید
در برقابرقی لبخند
حماسه ی عاطفه را
                         بر چهره ی کودک ...
 محمود محمودی
جریان فراروایت در ادبیات ایران
خدا کند مرا بشنود
روایت اول:علی
خیالت را بر میداری
میخواهی از عرض خیابان رد شوی
یکی تو را فریاد می زند
خیابان دلش میلرزد در
چهار راهی که تکرار میشوی
تو کر میشوی میگریزی از صدا
-وایسا علی کجا می روی؟
-می روم جایی که تو را نشنوم
خیابان دستش را میگیرد
تو تندتر می دوی میخواهی
او را گم کنی
-علی صبر کن فقط چند لحظه...
گوشها به دنبالت می آیند
-نه تو باور خشکیده من شدی
بس کن دنبالم نیا
خودت میدانی خیانت کرده ای
با خود میگویی کاش چهار راه
او را متوقف کند
پنجره ای پایین میرود
یکی تو را فحش میدهد
تو از خود بیگانه میشوی میگویی
-ببند فکت را...
-اگر نبندم میخواهی چه غلطی کنی؟
در خود فرو میروی مگر چکار کرده ای
که ریچار میشنوی؟
ماشین پشت سری بوق میزند
-آقا مگه کوری راه بیافت..
بیدار میشوی یادت نیست
کی پشت چراغ قرمز متوقف شده ای
اما الان چراغ سبز شده ست
و تو خیابان را بند آورده ای
به پشت سر بر میگردی
سطر ها تو را فریاد می زنند
رد میشوی از صدا
در گوش خود میگویی
مگر آنها لبخندت را دیده اند
وقتی آن را هدیه کردی
به دختری که باور قلبیت بود
ابر خودش را گریه میکند
تو مهمان میشوی
اقاقیا لبخندت میزند
الهام تو را صدا میزند
تو توجهی نمیکنی
در خیالت عشق میشوی
میخواهی بباری بر کسی که
تو را عاشق کرده ست
اما خیابان فریاد می زند
لبخندت را بردار و برو
خیابان که ملک شخصی تو نمیشود
روایت دوم: الهام
ان روز علی خیابان را جا گذاشت
چهار راه پر شده بود از بوی درد
دستفروشی نزدیکم شد
-خانوم جوراب زنانه میخری؟
میخواهم خیابان را از جایش بکنم
اما چه کنم وقتی مرا توانی نیست
-مگه جوراب زنانه میفروشی به
زنی که شوهرش او را تنها گذاشته ست؟!
تعجب تابلو میزند در چشمانش
-گریه نکن برای مردی که با رفتنش
خودش را تمام کرده ست
شانه خیابان را کنار میزنم
میخواهم برسم به ایستگاهی
که مقصدش گریه هایم نیست
-آقا خانی آباد دو هزار دربست...
-میخواهی پیاده شوم ماشین را نیز ببری؟
خودم را گم میکنم
زبانم سرگیجه میگیرد
-منظورت چیست؟
راننده لحظه ای خیره میشود
در من در چراغی که چشمانش
کاسه خون شده بود
-آخه تا خانی آباد دو هزاررررر!!!
به جیبم فکر میکنم تنها دوهزار
در آن دراز کشیده ست
فکر دیوانگی علی امانم را
سر کشیده بود
-آقا تخفیفی نداری؟
مرد لبخندی سبز شد
روی لبانش
خنده اش بجا بود مگه من بقالی آمده بودم؟!!
-تخفیفی برای چی؟
قاصدک ها پرواز شدند
در خیابانی که علی
غرورم را به مرگ کاشته بود
گفتم-برای زنی که شوهرش
تمام خودش را پای بساط
شیشه جا گذاشته است
خیابان شنید مرا
خودش را جلو کشید
هی خانوم شانه ام را به تو می دهم
اگر میخواهی چند سطری
درد را گریه کنی.
سمیرا الفتی
جریان فراروایت در ادبیات ایران
پرستار
روایت اول: راوی
چه ساده به جنگ غروب
میروی که در پشت توده های
ابری سیاه سنگر گرفته
یک شب بارانی پر ازدحام بود
آن شبِ نحس و خسته بیمارستان
مملو از رفت و آمد بیماران و پزشکان بود در حالی که کسی کسی را نمی شناخت
با آن لباس ها
با آن لباسهای فضایی سفید
و قاب های شیشه ای که صورت ها پشتش به اندوه نشسته بودند
گفتگوی دکتر و پرستار که سالها با هم دوست و همکار بودند کمی سکوت سرد و یخ زده ی اتاقک تعویض لباس را شکست
_دیرم شده باید بروم اما نمی توانم
_چرا؟
_مگه نمی بینی وضع بیمارستان را
جای سوزن انداختن نیست
از سرفه و تنگِ نفسی دارد بیمارستان هم درد می کشد
خفه می شود
_تو برو من جات هستم
_نه خستگی دارد از پلکهایت میریزد
_تعارف نکن جز خانه ای خاموش کسی منتظر آمدن من نیست
اما تو  وای خدای من اون کوچولوی مامانی
زود باش برو گناه داره اون بچه 
_باشه میرم پس مراقب خودت باش
اتاق را با خداحافظی سریعی ترک کرد و تند دور شد
بعد از یک ماه کار سخت سه روز داشت به مرخصی میرفت
اما دلش همچنان بین تخت ها چرخ میزد
و نگاهش به چهره های غمگین
سه روز بعد...
هوا دوباره بارانی بود
مثل هوای کسی که دلش گرفته
ماشینش را کنار درب بیمارستان پارک کرد و با عجله به جمع آدم ها و درختان عریان محوطه اضافه شد
_سلام صبح بخیر
_سلام دم ورودی تست دادی
_آره
میدونی چی شده؟
_چی؟
نگار متاسفانه تستش مثبت شد
من که بجای او رفتم مرخصی
_خودش نمیدانست
سرفه و تبش را بحساب بوی
وایتکس و لباس مخصوص
گذاشته بود،  مراقبت شبانه روزی از بیماران او را از خوش غافل کرده بود!!
دلش یک هو شیون کشید
چشمانش سیاهی رفت
سر خورد و نشست و وارفت
اگر تکیه اش به دیوار نبود چه؟
ماسکش را با عجله برداشت
اشک دیگر مجالش نمی داد
یک هفته بعد
از پشت نقاب چشمان پر اشکش را بصورت زیبای دوستش که انگار بخواب عمیقی رفته بود دوخت
صدای فریادش با قارقار کلاغی
هم آواز شد
دوباره پرچم سیاه دیگری در
فضای سپید پوش بیمارستان
آکنده از تشویش و غم می شود
چه بغضی دارد حجم تردید در
آخرین نگاه سرد خورشید!
و چه سخت است رفتن به جنگ
هر چند میدان مرگ
پایانی نیست برای زندگانی
اما شب چه سیاهست وقتی پریشانی تمام لحظه هایت می شود
روایت دوم: سیمین
بخانه میروم
هنوز داغ نگار مرا به خود نیاورده
داغ بی مادر شدن آن طفل
باید من هم در سلول انفرادی
خودم قرنطینه شوم
بیمارستان که جای سوزن انداختن نیست
با خودم فکر می کنم:
این ویروس
و مردمانی که فوج فوج در غروب گم
می شوند و تو لابلای مرگ می گردی تا جسد بی جان آرزوهایت را در دورترین گورستان شهر چال کنی
شاید دیگر بادهای مسموم نتوانند پرچم های سیاه را در قارقار کلاغها
مثل دست های غریقی در آب تکان دهند
زیرا که درد موج موج دارد در جا نمازم می پیچد
و دانه دانه تسبیح نفس هایم را
به آنسوی سکوت می اندازد!
به خودم می گویم:
می بینی برگها را؟
چه زرد از تن درختان خشک می ریزند...
فکر کردم بخاطر خورشید است
دیگر فتوسنتز نمی کند
اما نه خورشید مقصر نیست
باران نمی بارد دیگر
هوا مسموم است
باید گریه ام بند نیاید دیگر
باید گریه ام بند نیاید تا آغاز باران
 پروانه داوری
جریان فراروایت در ادبیات ایران
۲۱ مرداد
روایت اول: راوی
روی زمین سوزان تکیه بر سنگر افتاده ای
پشه ها دور سرت جشن گرفته اند
ترک های لبت چه بی تابانه در جستجوی آبند
و قطرات خون جاری شده از گوشه ی لبت
و خشکیدند در خود
پاهایت کلافه تر از همیشه بدجور در پوتین عرق کرده اند
در خیالت دست می بری سمت جیب چپ لباست
و عکس را در می آوری
و چشمانت را ریز می کنی
در عکس دقایقی محو میشوی
ناگهان در سکوتت درد می پیچد
نمیدانی چند شنبه است
نمیدانی تا کی باید خیره به تپه های رو به رو به ایستی
و تا کی گرسنگی باید بکشی
آری در کمینی که تو را فرستاده اند
می خواهی زنده بمانی تا بار دیگر زهرا را ببینی
این را چشمهای خسته ات می گوید
به عکس دستت
روایت دوم: زهرا
آفتاب تازه غروب کرده است
به حیاط می روم
می نشینم کنار حوض
خیره می شوم به رقص ماهیان
چه زیبا به دور هم می گردند
پاهایم را در آب فرو می کنم
خنکای آب
لرزه بر تنم می اندازد ولی حالم خوب می شود
پارسال همین موقع بود دقیق ۲۱ مرداد...
چه ساده به هم دل بستیم
دو هفته است که نامه نفرستاده و این بی خبری حسابی کلافه ام کرده...
ناگهان زنگ در به صدا در می آید
شاید پستچی باشد...
با عجله به سمت در می دوم...
 رقیه نیکپی
 ..............
   برچسبها:  جریان فراروایت, فراروایت, ادبیات ایران, میثم رجبی, احسان مظفریان, عینک شکسته, محمدرضا غفاری, پروین اکبریان, آوا خورشیدی, محمود محمودی, سمیرا الفتی, پروانه داوری, رقیه نیکپی.
.............
جریان فراروایت در ادبیات ایران
مستند های مربوط
مستند های بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید،  لینک آن در ستون کناری
* * * * * * * * * *
............................
    توجه 1:  اگر وبسایت ارگ ایران به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  تارنمای ارگ ایران،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.
   توجه 2:  جهت یافتن مطالب،  یا پاسخ پرسش های خود،  کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری ارگ ایران بنویسید،  و مطالب را مطالعه نمایید.  در جهت دانش مربوطه این تارنما،  با استراتژی مشخص یاریم نمایید.
   توجه 3:  مطالب وبسایت ارگ ایران،  توسط ده ها وبلاگ و تارنمای دیگر،  بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شود،  از این نظر هیچ مسئله ای نیست،  و باعث خوشحالی من است.  ولی عزیزان توجه داشته باشند،  که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب،  به ارگ ایران مراجعه نمایند:  در اینجا  http://arq.ir.
ارگ ایران   http://arq.ir
پرسشهای خود را ابتدا در جستجوهای تارنما بنویسید،  به احتمال زیاد پاسخ خود را می یابید
جهت آینده ای بهتر دیدگاه خود را بنویسید،  و در گفتگوهای تاریخی و جغرافیایی و اجتماعی شرکت کنید
برای دریافت فهرست منابع نوشته ها در بخش نظرات زیر برگه مورد نظر پیام بگذارید
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد